صفحه اصلی نقشه سایت خوراک
تبلیغات
تبلیغات شما
محصول پرفروش فروشگاه
Title
عنوان محصول
قیمت : ...
خرید پستی
توضیحات محصول
برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 1 مراجعه کنید.
تبلیغات شما
تبلیغات شما
ای خدا تنهایم-محمد امین ناجیداستان کره‌اسب -میخائیل شولوخوفداستان  مشت زن حرفه ای از ارنست همینگویشعر پرنده مردنی است سروده فروغ فرخزادشعر «  نغمه يك تن را مي سرايم  » از والت ویتمنشعر «دریاچه»از  آلفونس دولامارتینیوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور-حافظشعر می گذرد سروده سلمان هراتیشعر از این سروده قیصر امین پورناله‌ سحرگاهان-فخرالدین ابراهیم عراقی
بلوک راست
موضوعات
  • شاعران نامی
  • شاعران کلاسیک
  • شاعران جهان
  • نویسندگان ایرانی
  • نویسندگان جهان
  • داستان
  • شعر
  • زندگینامه
  • مصاحبه
  • کتاب
  • گالری تصاویر
  • نقاشی
  • آموزش
  • اخبار
  • آمار
    ● آمار مطالب کل مطالب : 416 کل نظرات : 273 ● آمار کاربران افراد آنلاین : 28 تعداد اعضا : 448 ● آمار بازدید بازدید امروز : 520 بازدید دیروز : 121 بازدید کننده ارمزو : 317 بازدید کننده دیروز : 83 گوگل امروز : 2 گوگل دیروز : 6 بازدید هفته : 520 بازدید ماه : 2,728 بازدید سال : 91,405 بازدید کلی : 1,489,110 ● اطلاعات شما آی پی : 3.143.3.136 مروگر : Safari 5.1 سیستم عامل :
    آرشیو
    لینک های روزانه
    نویسندگان
    لینک های دوستان

    Image
    قیمت
    خرید پستی

    برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.

    بلوک وسط

    آخرین ارسالی های انجمن

    عنوان پاسخ بازدید توسط
    بیاین مشاعره 23 4627 hadiramesh1376
    من امینم شمام خودتونو معرفی کنین 13 3931 saye
    بیوگرافی سهراب سپهری 1 5385 arezootam
    داستان های طنز 7 3352 guis
    دانلود دیوان حافظ و گلاستان سعدی 1 2021 dorkman
    زوال 0 1300 akmin91
    جدید ترین آیا میدانید 91 0 2370 editor
    1 اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی شیرازی 1 1614 mrbavandpoor
    توانایی زبان فارسی در معادل‌سازی 0 1520 editor
    زاویه دید در داستان 0 1719 editor
    «بچه‌های بدشانس» دوباره به نمايشگاه می‌آيند 0 1186 editor
    نگاهي به مجموعه داستان «روياي مادرم» 0 1313 editor
    25 فروردین روز بزرگداشت عطار نیشابوری 0 1236 editor
    بیوگرافی ناصرخسرو حارث قبادیانی 0 1530 editor
    بیوگرافی دکتر محمد علی اسلامی ندوشن 0 2486 editor
    بیوگرافی دکتر محمد معین 0 1298 editor
    آموزش قالب شعری قصیده 0 1420 editor
    بیوگرافی مرتضی کاتوزیان 0 1435 editor
    بیوگرافی جمشید هاشم پور 0 1344 editor
    الفبای قصه نویسی 0 1219 editor
    شعر خلیج همیشه فارس 0 1748 editor
    بیوگرافی زهرا اسدی 0 1623 editor
    بیوگرافی آنتوان چخوف 0 1158 editor
    بیوگرافی فرشته ساری 0 1232 editor
    بیوگرافی صادق هدایت 0 1504 editor
    بیوگرافی خیام نیشابوری 0 1334 editor
    داستان های کوتاه کوتاه 2 2130 editor
    بیوگرافی حافظ شیرازی 0 2480 editor
    زندگینامه مرحوم قیصر امین پور 0 10327 editor
    بیوگرافی فروغ فرخزاد 0 3180 editor

    بانو بی سگ ملوس | فرشته مولوی

    admin
    14:07
    بازدید : 871

    نه چادر و چاقچور و روبنده و پيچه قجری، يا حتا مقنعه مقبول حزبالله، که همين سرانداز نازک و نخی نيمبند که بالی از آن راست پايين آويخته و بال ديگرش به نيت خفت نشدن بر زير چانه و زفت نينداختن بر پوست سر نرم بر شانه رها شده؛ اين تکه پارچه چهارگوش بیمقدار که سه گوش بر سر و موی سرکش مهار ميزند و گاه به وقت ورود به عدالتخانه به ياری سوزن و سنجاق و گيره کاغذ چارقد ميشود و سنگينی سرب را بر سر و رأس حجم محجبه هوار میکند و گاه در روزمرِه گی کش و واکش های هر روزه يا هول و حيرت حادثههای نابجا يکسره از ياد میرود؛ همين سرپوش سادهای که در راهپيمايیای نشانه حرمتی ناخواسته اما پذيرفته بود و در راهپيمايی ديگری ما به ازای توسریای خفتبارشد؛ اين روسری که در جمع اجانب بيرق بيدار بنيادگرايان است و در ميان جماعت سرسپردگان دم خروس دگرانديشان؛ همين جلپاره، حالا و هنوز آزگار، آزارش میدهد.
    آزيتا خيره نگاهش میکند و دو ساعد سيمين را به رخوت بالا میبرد و ناخن های سرخ سرانگشت های سفيد را در سياهی انبوه دو سوی شقيقه فرو میبرد و تابی به خرمن موی افشان و رها بر شانهها می دهد و آهسته میگويد:
    - طفلکی!
    در هياهوی سالن ترانزيت روشن و دلباز و پر جنب و جوش فرودگاه میشود به راحتی خود را به نشنيدن زد. نیمخیز میشود و دامن روپوش را صاف میکند و وقت نشستن به آزيتا که روبرويش نشسته، نيمخندی میزند که در معنا و مفهومش حيران بماند و در ادامه رد گم کردن میگويد:
    ـ اين بار فقط دو تا روپوش با خودم آوردهام، يکی همين که تنم هست و يکی هم برای کنفرانس.
    آزيتا پوزخندی میزند:
    ـ منع تعدد زوجات که نداريد، منع تعدد روپوش داريد؟
    ابرو بالا مياندازد:
    ـ معلوم است که يک وقتی قاضی دادگاه حمايت از خانواده بودهای ها! عهد شاه...
    آزيتا در حرفش میدود:
    ـ آره، عهد شاه وزوزک، که يک چيزهايی داشتيم که حالا نداريم.
    آرام میگويد:
    ـ درست است، اما حالا هم يک چيزهايی انگار داريم که آن وقت نداشتيم.
    آزيتا سر تکان میدهد:
    ـ مثل همين روپوش و روسریای که کار کمربند عفت و عصمت را میکند.
    به خنده میگويد:
    ـ برای همين است که شعار میدهند حجاب مصونيت است.
    ـ پس حالا اگر به جای شرکت در کنفرانس حقوقی سر از کنفرانس پزشکی در میآوردی، میتوانستی درباره محاربه با ايدز داد سخن بدهی.
    بیاختيار میگويد:
    ـ چرا من؟ برادرت هم پزشک است، هم در کنفرانس های پزشکی شرکت میکند، هم...
    آزيتا در حرفش میپرد:
    ـ هم همسايهام است، اما دروغ چرا، اولندش که اين برادر و همسايه را سالی به دوازده ماه هم به زور میبينم که اين از مضار زندگی امريکايی، بلکه هم از محاسنش باشد. هر چه باشد محاسن که فقط در انحصار آقايان علما نيست. دومندش اين برادر و همسايه فعلی من گويا زمانی شوهر شما و پيش از آن هم پسرعموی جان جانی شما بوده، بنابراين حتماً خوب میدانی که اهل سينه سپر کردن برای چيزی و کسی نيست، حتا برای خودش... اما البته زيرآبی رفتن را خوب بلد است.
    به تلخی میگويد:
    ـ خيال میکردم فقط اهل جا خالی دادن است.
    بلند میشود. روپوش گشاد را میتکاند و به دو سه قدمی خود را کنار شيشه میرساند و خيره به باند در خيالی پريده رنگ فرو میرود. حياط درندشت و آجرفرش اميريه، دشت سبزخانه ييلاقی اوشان، ساحل شنی و نمناک ويلای بابلسر، يا حتا کوچه تنگ و دراز محله پامنار، در هر کجايی میشد که جمع بچهها جور بشود و به صرافت بازی بيفتند. گاهی هنوز در خلوتی شبانه و در نيم هشياری خوابی گنگ و پريشان طنين جارو جنجالشان را در گوش هايش حس میکند، و، پس پلک های بسته تصوير پررنگ و گذرای يکی از آن ها را به وضوحی حسرت برانگيز میبيند. حالا انگار در روشنای خاکستری خورشيد پيدا ناپيدا در دوردست باند سايههايی در جنبشند: آزيتا و مازيار در دو سو مقابل هم ايستادهاند و به تناوب توپ را به سويش نشانه میگيرند. پلک ها را میبندد و دست ها را زير بغل میزند و میکوشد تا با برائت از بيرون توهم کمرنگ خاطره را به تصويری زنده بدل کند. حافظه همچنان خوب کار میکند؛ کم و بيش شايد مثل همه آن سال های دور رِفته که کلمه های چغرانبوهی از کتاب های قطور را به ترفند به خوردش میداد و هر زمان که میخواست پس میگرفت. اما يادآوری وصفی آبی بر آتش ميل تصرف پارهای از کف رفته میريزد و يأس را به جای شور به دست نيامده مینشاند و در کار جان بخشيدن به يادها در میماند؛ و، يادآوری تصويری هم خيال نابی است که تجلیاش کشف و شهود میطلبد و تن به خواهش و خواسته نمیدهد. دستی در چاهی تاريک فرو میرود و خالی بيرون میآيد. حتا گوش هم نصيبی نمیبرد. خوب يادش میآيد که مازيار عرق پيشانی را به پشت دست خشک میکرد و میگفت، "دست مريزاد توپ خورت حرف ندارد!" آزيتا مثل هميشه پشتیاش را میکرد، "اگر بخواهد خيلی هم خوب بلد است بازی کند. لج میکند کلهاش را نمیدزدد." مازيار شانه بالا میانداخت و بیحوصله چند قدمی دور میشد و بعد میايستاد و برمیگشت و به تأنی میگفت، "و ـ سـ ـ سطی يعـ ـ نی ـ جا ـ خا ـ لی ـ دا ـ دن!" و بعد فرز بر پاشنه پا چرخی میزد و تند میگفت، "شيرفهم شد؟" اين تکيه کلام مازيار به وقت جدل، آخرين حرف هم بود. حالا، هر چند از ياد نبرده است که لحن آن که اين جمله را بر زبان میآورد، وقت بازيهای بیشمار کودکی از همدلی نشان داشت و وقت جدال آخرين از تحکم، نه صدا را میتواند در خاطر زنده کند، نه صورت را.
    آزيتا آستينش را میکشد و میگويد:
    ـ تا وقت پروازمان خيلی مانده، بيا برويم آن کافه روبرويی بنشينيم و مثل آدم حسابي ها لبی به قهوه تلخ کنيم و گپی بزنيم.
    پی آزيتا میرود و زير لب میلندد:
    ـ آخر با اين سر و وضع!
    آزيتا بی آن که سر برگرداند، میگويد:
    ـ سر و وضعت با جيب ريالیات جور است، سرکار خانم. می خواهم از جيب دلاریام شيرينی قاضی تحقيق شدنتان را بدهم.
    با نوک زبان لب های خشک را تر میکند:
    ـ هر وقت برگشتيم به حق انشای رأی، با همين جيب ريالیام در مقر حقوق بشر مهمانت میکنم به يک ناهار شاهانه.
    آزيتا سر برمیگرداند و حيرتزده نگاهش میکند:
    ـ چه پوست کلفتی داری تو!
    پوزخند میزند:
    ـ پوست کلفت و کله خر.
    آزيتا قدم تند میکند:
    ـ شک نداشتم که ماندنت از کلهخری است، اما ...
    وارد که میشوند، پا سست میکند و بوی شيرينی و قهوه و سيگار را به مشام میکشد. آزيتا دور و بر را برانداز میکند و به سوی ميزی در کنار شيشه تيره حائل ميان کافه و سالن میرود. بند کيف های دستی را به دسته صندلیهاشان میاندازند و روبروی هم مینشينند. آزيتا سفارش شيرينی و قهوه که میدهد، قوطی سيگارش را از کيف بيرون میآورد و روی ميز میگذارد. در نور ملايمی که بر چهرهاش افتاده است، به تأمل نگاهش میکند و میگويد:
    ـ تو هم که نماندی، کمتر از من شکسته نشدهای.
    آزيتا چينی به پيشانی میاندازد و سر کج نگه میدارد و کف دست را تکيهگاه چانه میکند:
    ـ وقتی دو زن بعد از پانزده سال دوباره به هم برسند، معلوم است که اين طوری به هم تعارف تکهپاره میکنند ديگر، مخصوصاً اگر يک وقتی يکی خواهرشوهر ديگری هم بوده باشد.
    به خنده میگويد:
    ـ من که هيچوقت به تو به چشم خواهرشوهر نگاه نکردم.
    ـ همکلاسی و همکار که بوديم؟
    سر تکان میدهد:
    ـ هميشه.
    ـ کدام هميشه؟
    صدای آزيتا گرفته به گوشش میآيد. گارسون با طمأنينه کيک و قهوه را روی ميز میگذارد. دور که میشود، آزيتا بی آن که نگاهش کند، آهسته میگويد:
    ـ گفتم که آن وقت فکر میکردم طاقت آوردنت از کلهشقی بیحد و حسابت است. لقمه حجاب که گلوگير بود و هزار سيخ و سوزن ريز و درشت را از صبح تا شب به پايين و بالای آدم فرو میکردند، همه هيچ؛ طاقت نداشتم ببينم کارم هم مثل هست و نيستم ملاخور شود.
    قهوه تلخ را مزه مزه میکند و به پوزخندی میگويد:
    ـ خوب، وقتی حق گرفتنی باشد، پس گرفتنی هم میشود.
    آزيتا نوک چنگال را به پيچ و تاب در تن نرم و پوک کيک میگرداند:
    ـ يعنی که زهی خيال باطل! که هی ندهند و هی بگيری یا هی پس ندهند و هی پس بگيری و عاقبت به آخر خط که میرسی ببينی از آن وقتی که سر خط بودی هم پستر ايستادهای.
    تکهای از کيک را به بیميلی در دهان میگذارد و جرعهای قهوه را به اشتياق مینوشد:
    ـ شايد هم از خط بيرون پريدن خوشايندتر از پس رفتن باشد. حالا ديگر يقينی ندارم.
    آزيتا قهوهاش را تمام می کند و فنجان را تق روی نعلبکی میکوبد:
    ـ ما هر دو عاشق بیقرار عاليجناب بوديم. لت و پارش که کردند، تو به اميد تيمار کنارش ماندی و من از هول تماشای جان کندنش سر به بيابان گذاشتم.
    بلند ميخندد:
    ـ از کی تا به حال کاليفرنيا بيابان شده است؟
    آزيتا سيگاری روشن میکند:
    ـ از وقتی جناب قاضی اسبق با وردستش جناب تيمسار اسبق از صبح سحر تا بوق سگ سگدو ميزنند تا رستوران شرقی را در ناف غرب بچرخانند.
    نگاه خيرهاش را به خط های پيشانی آزيتا و چين های دور چشم های خط کشيده اش میدوزد و نرم میگويد:
    ـ همدرد که نيستيم، اما میتوانيم با هم همدلی کنيم.
    خندهای کمرنگ بر چهره آزيتا می گذرد:
    ـ حتماً، چون انگار که هر دو باختهايم.
    به دلداری میگويد:
    ـ اما تو پاک باخته نيستی، دستکم خانه و خانوادهات را حفظ کردهای.
    آزيتا پک محکمی به سيگار میزند و از پس هاله دود به طعنه میگويد:
    ـ بر منکرش لعنت! اين که اين تيمسار ورچروکيده هنوز غيرت نشان میدهد و برای درآوردن خرج شهريه پسرش در هاروارد جان میکند، يا اين که اين بچه با همه سرتقیهايش سر به راه است، البته که جای شکر دارد. پانزده سال آزگار مک دونالد سق بزنی و کوک کوفت کنی و مارلبورو دود کنی و مايکل جکسون گوش کنی و با همه اين ها اُس و اساس خانوادهات را از هم نپاشانی، يعنی که شقالقمر کردهای، گويا! اما... اما...
    آزيتا با مهارت قصهگويی کهنهکار مکث میکند. به تأنی پک به سيگار میزند و خيره و خاموش نگاهش میکند. خرده خرده گرفتگی از چهرهاش محو میشود.
    کنجکاو میپرسد:
    ـ امايش ديگر در کجاست؟
    آزيتا سينهای صاف میکند و شکلکی درمیآورد:
    ـ عرضم به حضور انور سرکار عليه، ضعيفه عفيفه محترمه مکرمه منوره، که، ما غريب غربتيها اگر در غربت ستر صورت و عورت نمیکنيم، ستر سيرت که میکنيم.
    نوک بال روسری سياه را ميان انگشت ها می چرخاند و به اعتراض میگويد:
    ـ اين برِ دنيا که در بر روی پاشنه افشاگری از هر نوعش میچرخد، برخلاف آن بر که بر روی پاشنه لاپوشانی میگردد...
    آزيتا در حرفش میدود و به خنده می گويد:
    ـ آره، اين ها که دائم چوب برمیدارند و در خلأ و خلای خودشان و دوست و دشمنشان فرو میکنند؛ اما حالا خيلی مانده تا ما آويزان ها ياد بگيريم دست کم به خودمان کلک نزنيم.
    آهسته میگويد:
    ـ پس تو هم تنهايی!
    آزيتا شانه بالا مياندازد:
    ـ در نهايت همه همين طورند. چيزی که آزارم میدهد اين است که حالا مشتم خالی است.
    حيرتزده میگويد:
    ـ اما تو که دستت باز بوده.
    آزيتا سيگارش را در زيرسيگاری خاموش میکند:
    ـ تو منکر قوام و دوام قيد و بندهای شخصی که نيستی!
    ـ معلوم است که نه، اما فقط که نبايد با بيرون درافتاد.
    آزيتا به خنده ای نرم میگويد:
    ـ خوب با غير خودی درافتادن آسانتر است ديگر.
    ـ وقتش که میرسد، طفره میروی.
    آزيتا به گارسون اشاره ای ميکند و میگويد:
    ـ من يکبار که وقتش بوده، از روی حساب و کتاب انتخاب کردم؛ همان وقتی که تو بی حساب و کتاب مازيار را نشان کردی. بعد ديگر خب تا به جايی برسی که سبک و سنگين کنی و کم و کسری هايت را اندازه بگيری، شايد آنقدر زمان گذشته باشد که موهای کنار شقيقهات سفيد شده باشد. اما اگر راستش را بخواهی، باز هم حساب و کتاب کردهام.
    با بیصبری میپرسد:
    ـ چه طوری؟
    آزيتا خيره نگاهش میکند:
    ـ هميشه چيزهايی را به تو میگويم که هنوز به خودم نگفتهام.
    فنجان و زيردستی را کنار میزند و تند میگويد:
    ـ لوس نشو ديگر، زود بگو، شايد ديدارمان به قيامت بيفتد.
    آزيتا به ترديد میافتد:
    ـ بلکه هم اين طور خيال میکنم تا خيلی احساس غبن نکنم.
    بند کيفش را از قيد دسته صندلی درميآورد:
    ـ بالاخره کدام طور؟
    آزيتا سينه صاف میکند:
    ـ به خودم گفتم آزيتا خانم دروغ چرا؟ کم و کسری تو يک رأس عاشق است، نه يک فقره فاسق، پس تا وقتی از آسمان پايين نيفتاده، زيگزاگ نرو!
    خندهاش میگيرد:
    ـ حيف اين زبان تو که در غربت تلف شده!
    آزيتا قوطی سيگارش را در کيف میگذارد:
    ـ تلف شده، اما تهرانجلسی که نشده.
    به دلجويی میگويد:
    ـ خوب، حالا هنوز هم دير نشده.
    آزيتا کيف پولش را درمیآورد تا صورتحساب را بپردازد:
    ـ چه فکر کردی؟ تا وقت اشهد به خودم فرجه ميدهم؛ بلکه شاهزاده خورشيدم همان ملکالموت باشد.
    ناگهان بغض فروخوردهای در گلويش گلوله میشود. به حسرت میگويد:
    ـ چه طور اين همه سال از تو محروم ماندم!
    آزيتا نگاهش را از چشمهای نمناک میدزدد:
    ـ به رغم ريدمان کلاغها سر سوزنی شک ندارم که زمان بر ما نگذشته است. حالا اگر دو نجيبزاده سرد و گرم روزگار چشيده دست بر قضا از راه برسند، به نظر تو ما نونهالان مجدد چه کار می کنيم؟
    پوزخندی میزند:
    ـ بيمعطلی میزنيم به چاک.
    آزيتا نيمخيز میشود و میگويد:
    ـ پس بی آن که به پشت سرت نگاه کنی، بلند شو تا راهمان را بکشيم و برويم!
    * * * *
    خوابش نمیبرد. حرف های آزيتا ناآرامش کرده است. پشتی صندلی را عقب برده است، اما نمیتواند به راحتی او لم بدهد و به آسانی او از حال برود. گرفتگی گوش و گرمای روپوش و روسری در هوای به حبس مانده هواپيما و تندی روشنايی زرد و ته مانده طعم خوراک سرد در دهان آزارش میدهد. بلند میشود. دامن روپوش را میتکاند. کش و قوسی به پشت و کمر کوفته میدهد. دور و بر را میپايد. گروه کوچک مردان تهريش دارِ يقه پيراهن بسته سامسونت به دست را نمیبيند. در سالن ترانزيت فرودگاه که چشمش به آن ها افتاد، به آزيتا نشانشان داد و گفت: "فقط ما زن ها که نشاندار نشدهايم!" آزيتا به اکراه نگاهشان کرد و گفت: "اما نشان اين ها پيشانیشان را سفيد نکرده است." در صف ورود به هواپيما که به تأمل مسافران را برانداز میکرد، فقط همين چند نفر به نظرش دولتی آمدند. در ميان مسافران ايرانی جز دو سه پيرزن که به رسم عهد قديم روسری نقشدارشان را زير چانه گره زده بودند، زن های ديگر همه پيش از ورود به حريم و هواپيمای بيگانه آداب همرنگي را به جا آورده بودند. به آزيتا گفته بود بهترست احتياط کند، هر چند انگشتنما بودن هيچوقت خوشايندش نبوده است، و هر چند بعيد بود که دست کم در راه کسی زاغ سياهش را چوب بزند. آزيتا اعتراض کرده بود، "تو که به عنوان نماينده اين ها به کنفرانس نميروی!" سر تکان داده بود،" نه، اما خيال برگشتن که دارم، خيال کنج خانه نشستن هم اصلاً و ابداً ندارم. با پروانه باطل هم کاری از پيش نمیبرم." آزيتا به غيظ گفته بود، "حالا مراقب باش شناسنامهات را باطل نکنند، پروانهات به درک!" به خنده گفته بود، "خيلی چيزها عوض شده." پرسيده بود، "اصل هم؟"
    نگاهش بر روی آشنای آزيتا مینشيند. فرقی نمیبيند، جز اين که خط های کمرنگ پررنگ شدهاند. سر بر میگرداند. به دستشويی میرود و آبی به سر و صورتش میزند. خستهتر از آن است که خواب به چشمش بيايد. تا چراغ ها را خاموش نکردهاند، میتواند کتاب بخواند. از دستشويی که بيرون میآيد، با يکی از مردان تهريشی سينه به سينه میشود. مرد سينه صاف میکند و نگاهش را به پايين میدوزد. بیاختيار دستش بالا میرود تا روسریاش را پايين بکشد. قدم تند میکند و به سر جايش برمی گردد. سينه آزيتا به آهنگ نفسهای آرامش پايين و بالا میرود. زن و مرد جوان و سياهموی رديف پشت سر دست در دست هم و تکيه داده به هم به خواب رفتهاند. بر انگشتهايشان نشانی نمیبيند. سرور و آرامش صورتهايشان نشان از يقينشان دارد. پيش از آن که بنشيند، يکبار ديگر به آزيتا خيره ميشود. تلخی چهرهاش را تازه نمیيابد.

    گوشه آستين روپوش ارمک آزيتا را که سر به هوا جلو رويش شلنگ تخته میاندازد، میگيرد و میکشد و میگويد، "هي آزی، صبر کن کارت دارم." دفتر و کتاب آزيتا از دستش میافتد و روی زمين ولو میشود. هر دو حاشيه خيابان زانو میزنند. آزيتا میلندد، "چه خبره!" زير لب میگويد، "میخواستم آن پسره را نشانت بدهم." آزيتا بلند میپرسد، "کدام پسره؟" سرخ میشود، "چرا داد میزنی؟ همان دراماتيکی را میگويم ديگر؛ آن ور خيابان دم در دانشکده ايستاده." آزيتا دوباره دفتر و کتاب ها را مرتب کرده و به بغل گرفته است، "خوب اين درازعلی که هر روز همين جا میايستد." برای اين که بیاعتنايی آزيتا را تلافی کند، میگويد، "برای تو يکي که نمیايستد." آزيتا به آشتی دست در بازويش میاندازد، "میدانم برای ويدا خنگه میايستد." به لج میگويد، "جز من و تو و اعظم خرسه همه بچههای کلاس يک عاشق ماشقی دارند." آزيتا میخندد، "قپی درمیکنند، خره، ماشقهايشان را عاشق جا میزنند." به دهن کجی میپرسد، "يعنی همه چاخان میگويند؟" آزيتا به تقليد از لحن خانم بزرگ میگويد، "والله بالله عقل خوب چيزی است، دختر! يا برای توی خوشخيال چاخان میکنند، يا خودشان به خودشان که خوش خيالند، چاخان میگويند." با حرص میگويد، "تو هم اينطوری دل خودت را خوش می کنی." آزيتا هيچ روی دنده قهر و غضب نيست، "به قول خانم بزرگ اللهاعلم، حالا تو که شکر خدا مثل من نيستی، بالاخره بفهمی نفهمی يک عاشق ماشق داری." رنگش میپرد، "چرا برای آدم حرف درمیآوری؟" آزيتا میخندد، "برای آدم که نه، برای خان داداشم." به غيظ میگويد، "فکر کرده که تا هفت سال ديگر که از سفر برگردد، منتظرش میمانم! اصلاً کی گفته که من عاشقشم؟" آزيتا جدی سر تکان میدهد، "من که نگفتم."

    شقيقههايش تير میکشد. به مهماندار اشارهای میکند. پيش که میآيد، ليوانی آب میخواهد. در کيف را باز میکند تا قرص مسکنی بيرون بياورد. چشمش به کتاب کهنه آزيتا میافتد. از قرص خوردن منصرف میشود. کتاب را بيرون میآورد. به احتياط دستی بر برگ های زرد شدهاش میکشد. حاشيه گوشه چپ جلد سوخته و دور حروف درشت و سياه "مجموعه داستان های آنتون چخوف" چند لکه ريز و درشت افتاده است. ورقی میزند و نام داستان ها را در فهرست می خواند. همهشان را خوانده است، آن هم نه يکبار و دوبار؛ اما، همه را خيلی پيشها خوانده است. شايد همان وقت ها که تازه از کتابفروشی به قفسه کتاب های آزيتا آورده شده بود. داستان های خوب قديم خوانده شده به يادگاری های کهنه و پر قدر و قيمت صندوقچه پيرزن ها میماند؛ میشود گاهی گداری با ادب و آداب تمام دزدانه تماشايشان کرد، اما اگر از پستويشان بيرون کشيده شوند، طلسمشان انگار شکسته میشود.

    آزيتا روپوش سياه عاريه را از تن بيرون میآورد و روی تخت پرت میکند و لبه کاناپه که مینشيند، در کيفش را باز میکند و کتاب را بيرون میآورد، ?به اين خانمبزرگ من نبايد گفت "مادر عتيقه"؟ سي سال است که اتاق مرا همان طور دستنخورده نگهداشته. اتاق مازيار را هم همينطور. خودش هم مثل روح خلف خانم "هوی شام" وسط اسباب اثاثيه زوار در رفته و گرد گرفتهاش پرسه میزند.? میپرسد، "حالا اين کتاب چی هست؟" آزيتا کتاب را به سويش دراز میکند، "رفتم دور از چشم خانم بزرگ يک کمی از خرت و پرت های موزهام را کم کنم، دلم نيامد اين يکی را دور بريزم. يکبار ديگر خواندمش. تو هم بخوانش!" با شک میپرسد، "غرض و مرضی که نداری؟" آزيتا خندهاش میگيرد، "نه به جان شما، فقط ياد ايامی که با هم ... برای تغيير ذائقهات خوب است. بس که از جرم و جنايت و قانون و بیقانونی نوشتهای، قيافهات به تبصره nاُم ماده اَناُم شبيه شده." چای آزيتا را روی ميز پيش رويش میگذارد، "تو که هر چه مینويسم، میخوانی." آزيتا به نشانه تأييد دستش را در هوا تکان میدهد، ?از سر تا ته. اولی را که خواندم، گفتم، "تيمسار میگويی چه خبر شده؟" دومی را که خواندم، گفتم، "تيمسار میگويی اين دختره چهاش شده؟" سومی را که خواندم، درق کوبيدم روی ميز که، بايد بروم ببينم چه مرگش شده که با اين ها اين طور سرشاخ میشود.? می پرسد، "پس اين همه راه، بعد از اين همه سال، آمدهای ببينی من چه مرگم شده." آزيتا استکان خالی را در نعلبکی میگذارد و سيگاری روشن میکند، "البته که فضولیام بر همه چيزهای ديگرم میچربد؛ اما اين هم هست که در آن کنج غربت دلم برای تو و خانمبزرگم يک ذره شده بود." به حرص میگويد، "تو را به خدا، تو يکی ديگر اين قدر از غريبی و غربت حرف نزن! هر چه باشد هنوز داعيه عدل و انصاف که داری. انتخاب بين آنجا و اينجا انتخاب بين غربت و غربتتر بوده، برای همه، هر کس، هر کدام به نوعی، بين بد و بدتر. حالا ديگر اين همه نک و نال ندارد ديگر. سر تا پای دنيا پر از کولونی است، از همه جورش، حتا در همان جايی که آدم چشم باز میکند و به زير و بمش خو میگيرد. اين که از نزول بلا بنالی يک حرف است و اين که هی به حال خودِ بلاديدهات دل بسوزانی، يک حرف ديگر. اگر يکی فرار را بر قرار ترجيح میدهد، به هر دليل و بجا يا نا بجا، ديگر ننه من غريبم بازی درآوردن چه معنی دارد!" آزيتا بلند میشود میايستد کف میزند: "آفرين، دفاعت حرف ندارد، شتاب نا بجا دارد. اما چون گرسنگی بر قاضی اسبق زورآور شده، جمعبندی میکنيم و به مصالحه میرسيم: هر دو غريب غربتی هستيم و هر دو هم بیخود و بیجهت نق و نوق نزنيم، بهترست؛ در دکان دادگاه هم اگر بسته شود، بهترترست. حالا شام میدهی کوفت کنم يا نه؟"

    ليوان آبی را که مهماندار به دستش داده، سرمیکشد و آن را در جيب مجله پشت صندلی روبرو میگذارد. آزيتا از جايش جنب نخورده است. چراغ های پرنور را خاموش می کنند. کتاب را نخوانده در کيف میگذارد.

    ظرف ها را که در ظرفشويی میگذارد، میگويد، "ميزبان از من بهتر پيدا نميکنی. از خستگی و خواب دارم از پا میافتم." آزيتا به اعتراض میگويد، "واقعاً که، من فقط برای اين خانهات آمدم که تا صبح با هم اختلاط کنيم. با خانم بزرگ بينوايم که ديگر نمیتوانم دل بدهم و قلوه بگيرم." به عذرخواهی میگويد، "جان تو از صبح تا غروب آنقدر سر و کله زدهام و حرص و جوش خوردهام که نگو!" آزيتا شانه بالا میاندازد، "خب به من چه! حالا من با آن کار دلآزارم اگر آخر شب مثل نعش بي هوش و بیگوش بشوم، يک چيزی است؛ تو که به خاطر کار دلانگيزت از خير و شر همه گذشتی ..." در حرفش میدود، "اگر منظورت خان داداشت است، خيری که برای من يکی نداشته." آزيتا آهسته میگويد، "اين را که میدانم، اما انگار به خيال خودت يک وقتی عاشق ماشِقت بوده!" نرم میگويد، "به خيال خودش." آزيتا به تأييد سر تکان می دهد، "هم به خيال خودش، هم به شيوه خودش. راستش را بخواهی، اينجا که بودم فکر میکردم علیالقاعده در کش و واکش ميان زن و شوهر زن ها کم میآورند، چون هم شرع و هم عرف و هم قانون بیخود و بیجهت طرف مرد را میگيرد؛ اما آنجا درست برعکس است. اين است که بفهمی نفهمی حامی آقايان امريکايی مستضعف شدهام." دست های خيسش را خشک میکند و از آشپزخانه که بيرون میآيد، میگويد، "پس مازيار امريکايی شده." آزيتا به حاشا سرمیجنباند، "اصلاً و ابداً، جان به جانش که کنی، همان تحفه قديمی است که بوده. منتها، نه اين که من اينجا نبودم، يک جای کار شما برای من همينطور گره خورده مانده." روی مبل ولو میشود و بیحوصله میگويد، "آماده برای استنطاقم." آزيتا سينه صاف میکند، "اختيار داريد، بنده وکيل تسخيری سرکار عالی هستم. لطف ماجرا در اينجاست که شما در مملکت اسلام به خواسته شوهرتان در تعيين محل زندگی تمکين نکردهايد و به اصطلاح فقهی زن ناشزه بودهايد، که اين، برای من يکی مايه تفريح خاطر هم هست. اما سؤالم اين است که، يعنی، اگر حضرت آقا تمکين میکرد و به ساز سرکار عليه میرقصيد، ميزان عدل جنابعالی چپه میشد يا، نمیشد؟" خميازهای میکشد و میگويد، "بس که به مصايب آقايان امريکايی فکر کردهای، اين خيالات به سرت زده است. بين من و مازيار، جز در دوره بچگی، هميشه حد و فاصلهای بود که نمیگذاشت خوب همديگر را ببينيم. بيشتر هر دو پی خواب و خيال های خودمان بوديم؛ اين ماجرای رفتن و نرفتن بهانهای شد که کار فيصله پيدا کند. من که میدانی، نه تمکين سرم میشود، نه تحکم." آزيتا مأيوسانه میپرسد، "پس هيچ شک و شبههای نداری؟" محکم سر تکان میدهد، "مطمئن باش که دست کم بعد از پانزده سال او هم ندارد. حالا هم يک فيلم امريکايی ناب سانسور نشده برايت میگذارم تا با وجدان راحت بخوابم." بلند میشود. آزيتا روی کاناپه دراز میکشد، "action که نيست؟" به خنده میگويد، "نه بابا! آقای هالو به سبک امريکايی است." آزيتا میپرسد، "Forest Gump است؟" به حيرت میگويد، "مگر ديدهای؟" آزيتا ابرو بالا میاندازد، "نه، نديدهام. خودت گفتهای."

    پلکها را روی هم میگذارد. حافظه هنوز خواب را پس میزند.

    صبح سر ميز صبحانه از آزيتا میپرسد، "چهطور بود؟" آزيتا دهانش پر است، نگاهش میکند و جوابی نمیدهد. وقت پوشيدن روپوش و روسری عاريه، پيش از آن که از در بيرون بروند، رو به قبله میايستد و به شيوه خانمبزرگ مشت بر سينه میکوبد و میگويد، "خدايا، خداوندا، از خداوندیات کم میشد اگر يک جفت مجنون متمدن مثل اين آرتيسته امريکايی نصيب من و اين دختر عموی ناکامم میکردی!"
    * * * *
    کنارش خالی مانده است. حالا که آزيتا نيست، میتواند کنار پنجره بنشيند و تا هوا تاريک نشده، آبی تيره اقيانوس را تماشا کند. يادش نمیآيد در دو هفتهای که گذشته، هيچ به ياد آزيتا افتاده باشد. هول و حرص کار مجالش نداده بوده است. تازه راه و رسم کار به شيوه خودش را پيدا کرده است. نبايد وا بدهد. وقت خداحافظی گفته بود، "آزی، تا به تهران برنگشتهام، منتظر تلفنم نباش!" آزيتا ابرو بالا انداخته بود، "معنیاش اين است که تجديد نظری در کار نيست و وقت برگشت و سر راه و نوک پا هم سری به ما نمیزنی." يکبار ديگر بغلش کرده بود، تا چشمهای نمناک يکديگر را نبينند. بعد آزيتا رو برگردانده بود و زير لب گفته بود، "هر چه باشد، آدم مجنون کار باشد بهترست تا مجنون يک ليلی سياه سوخته باشد." بغضش را فرو میخورد. نه، آبی کدر چنگی به دل نمیزند. کنار پنجره هواپيما يا ميل تماشای آبی مديترانه را دارد، يا هوس سراندن نگاه بر تپه ماهورهای ابريشمی ابر. پس از اين هوا و از اين آرزو هم بايد دل بکند؟ پانزده روزِ پشتِ سر را هر چند کم کار نکرده است، خوب میداند که خستگی و گيجیاش از جای ديگر است. مهماندار که نوشابه میآورد، جايش را عوض میکند و در صندلی حاشيه راهرو مینشيند. لبخند دوستانه پيرمرد بلژيکی خوشپوشِ صندلی مشابه رديف وسط دلگرمش میکند. با احتياط پيش رو را میپايد. سر و کله جاهل ميانهسال و موبوری که در سالن فرودگاه وقت گذر از کنارش به نفرت نگاهش کرده و تفی بر کف براق سالن انداخته بود، پيدا نيست. میداند جايش چند رديف جلوتر است. جای همکار هلندی و گوروف هم خيلی جلوتر است. وقتی گوروف نيم ساعتی پس از پرواز به سراغش آمد و سرِ پا خوش و بشی کرد، میشد ترسش را با او در ميان بگذارد؛ اما، حتماً، هر چند اگر هم به گمانش ترس بيجايی نمیآمد، در نهايت، برای رفع نگرانی او به حرفی دلگرم کننده اکتفا میکرد. اصلاً، حد و حدود حميت مردانه غربی روشنتر از آن است که جای گلهای باقی بگذارد. گذشته از اين، پيرمرد بلژِيکی خوشرو که شاهد عينی هم بوده، برای وقت مبادا ملجأ مطمئنتری به حساب میآيد. پيرمرد با نگاه به روسری سياهش اشاره کرده بود و به نشانه تأسف سری تکان داده بود. حيرتزده و بیاختيار روسری را پايينتر کشيده بود و به لج همه تارهای بيرون مانده از روسری را پوشانده بود و در باب آزادي های شخصی و ادعاهای تو خالی داد سخن داده بود تا بلکه با حرکت تأييدآميز سر پيرمرد خشمش را فرو بنشاند. آنچه برای پيرمرد غريبه نگفته بود، اين بود که به هر حال سخنرانیاش در کنفرانس تند و تيزتر از آن بوده که جرئت کند بیجهت دل به دريا بزند، و، اين که، روش گاهی به نعل و گاهی به ميخ زدن، برای شرقيان شيوه مرضيهای است. پيرمرد مؤدب که با متانت به حرف هايش گوش داده بود، به دلجويیای پدرانه دستی بر شانهاش زده بود و گفته بود که تهمانده جهل بشر، يعنی راسيسم، همه جايی پيدا شدنی است. آرام گرفته بود و گفته بود که پيدا کردن دشمن ناشناس را بايد فقط به حساب نوعی بدبياری ناقابل بگذارد.
    آشنايی با گوروف هم، اگر از خوشاقبالی باشد، ناقابل است. چند روزی سلام و کلامی و نگاه و خندهای و، بعدِ سفر، غرق در گرفتاري های حضر، نشانی غريبه آشنا را وقتی پيدا میکنی که ديگر ميلی به نوشتن خطی و موردی برای يافتن ربطی در خود نمیبينی. با اين همه ... ناگهان گرمش میشود. کلافه بال روسری را درهوا میتکاند و سر و گردنش را باد میدهد. وقتی گوروف، خميده بر لبه صندلی روبرو و خندان، خيره نگاهش میکرد ... نه، نه، بر روی اين شاخه سست نبايد پريد. سرش را به پشت صندلی تکيه میدهد. خلاء پوشيده اگر مستور بماند، چاه نمیشود؟ پلک ها را میبندد.

    آزيتا از گرد راه نرسيده میپرسد، "اين همه سال تنها ماندهای که چه بشود!" به خنده جوابش میدهد، "خيلیها حسرتش را میخورند." آزيتا قاب عکس های سر تاقچه را تماشا میکند، "يکیاش هم حتماً من، اين جده طاهره و طيبه ما هم که اينطور روبروی دوربين عکاسباشی نامحرم سگرمههايش را در هم کرده، حتماً از تنهايیاش که دلخور نبوده." رو به عکس میگرداند. آزيتا به حرفش ادامه میدهد، "تازه پنجاه سال بیآقا بالا سر خانمی کرده." به هواداری از مرحومه مغفوره میگويد، "مادربزرگ بيچاره که برای اين که خانمی کند، از خير آقا داشتن گذشت؛ خيلیها بیمايه خانمی میکنند؛ بعضیها هم فقط از صدقه سر آقا." آزيتا قاب عکس ها را جا به جا میکند، "البته ما دو تا چون نوههای خوش جنس و خوشخيالی هستيم، خيال بد نمیکنيم و شهادت میدهيم که مادربزرگمان سال های سال در بعضی چيزها را روی خودش بست و بعضی چيزها را بر خود حرام کرد. اما من يکی چون فضول هم هستم، از تو يکی که تودار هم هستی، میپرسم، تو چی؟" گيج نگاهش میکند، "من چی؟" آزيتا بی آن که سر برگرداند، توضيح میدهد، ?آن خدا بيامرز اگر يک چشمش به جلو پايش بود تا از صراط مستقيم منحرف نشود، چشم ديگرش به آسمان بود. "تو چی؟" يعنی تو چه کار میکنی؟? مثل هميشه از صراحت آزيتا يکه میخورد، اما به روی خودش نمیآورد. آزيتا پوزخندی میزند و به ادا میگويد، "شما میتوانيد به هيچ سؤالی جواب ندهيد." خندهاش میگيرد، "به وکيلم جواب میدهم." آزيتا سر برمیگرداند، "پس بنال ديگر!" پرده کتان را کنار میزند و آهسته میگويد، "من قورت میدهم."

    پلک باز میکند. گوروف خندان و خيره و نيمخم گفته است برمیگردد. میشود بر صندلی خالی کنار دستش بنشيند و با هم درباره فيلم ديشب حرف بزنند. روبرويش خالی است. به سستی سر میچرخاند. پيرمرد بلژيکی خوشپوش پينکی میرود. شب شده است. به صدای پچپچ و خنده آهسته زن و مرد نشسته در کنار پيرمرد نگاهشان میکند. بیاعتنا به نگاه تند او و چرت کنار دستیشان گرم بوس و کنارند. نگاه خيره حيرتزدهاش چين و چروک های صورت زن و مرد را میکاود. رو میگرداند و چشم میبندد.

    آزيتا ابرو بالا میاندازد و چشم گرد میکند، "حالا شازده تام و تمام که نه، اما، يعنی يک شازده نيمچه و نيمدار هم به تورت نخورده است؟" شانه بالا میاندازد، "نه پیاش بودهام، نه پيدا میشود." يکي از شب هايی که به اصرار آزيتا تا صبح بيدار میمانند، برايش تعريف میکند، "... چرا، سفر پيش انگار که يک شازدهای ديدم، کپيه گريگوریپک، شايد هم خودش بود. يک روز عصر که در هتل مانده بودم، به شنيدن آهنگ آشنايی که با سوت زده میشد، کنار پنجره رفتم. سر به هوا و سلانه سلانه کنار سگش میرفت. مرا که ديد، پا سست کرد؛ خندهکنان سری تکان داد و سوت زنان راه افتاد و رفت." آزيتا دمر افتاده بر کاناپه و دست زير چانه، میپرسد، "سگش چطور بود؟ به از خودش بود يا نه؟" سر تکان ميدهد، "خيلی ناز بود، اما، درست زير پنجره اتاق من که میرسيد، يعنی وقتی که من وسوسه میشدم و سر ساعت پنج کنار پنجره میرفتم، همينطور که بِربِر نگاهم میکرد، تنگش می گرفت..." آزيتا بلند میخندد، "پس سگ شازده کار بیتربيتیاش را برای تو میآورده." به حرص میگويد، "می رید به تماشايم؛ تا میآمدم از ديدنش حظّ خاطری ببرم، میزد توی ذوقم. شب هم از ترس اين که بوی کار خرابیاش بیخوابم نکند، توی هوای به آن گرمی پنجره را میبستم و به خودم فشار میآوردم فقط به خود شازده گريگوری فکر کنم."

    احساس ميکند کسی کنارش ايستاده است. گُر گرفته و دستپاچه چشم باز میکند. مهماندار برايش بالش آورده است. دلخور از بوری، لبخند مهماندار را بیجواب میگذارد. پيش از آن که بالش را پشت سرش بگذارد، ناخواسته نگاهش به مسافران رديف کنار دستش میگذرد. پيرمرد همچنان نيمخواب است و رومئو و ژوليت سالخورده هم همچنان دلی از عزا درميآورند. دوباره چشم ميبندد.

    آزيتا که چهار زانو روبروی تلويزيون نشسته است، ناگهان با غيظ دکمه خاموش کنترل را میزند و میگويد، "کار از دو طرف خراب است." جوابش میدهد، "خوب افراط و تفريط دو روی يک سکهاند ديگر." آزيتا نوک انگشت های دست راستش را نرم و پرحسرت بر گل های قالی میسراند، "اگر بخواهی در بحر فيلمها و تبليغهايشان فرو بروی، از شدت و حدت ***** چپانیشان که بيشتر وقت ها هم در نهايت مهارت و ظرافت است، دلآشوبه میگيری." دانهای سيب شميرانی را که بعد از گشتن بسيار در بازار تجريش و نيافتن و رفتن به بازار بهجتآباد برای آزيتا خريده است، در پيشدستی کنار دستش میگذارد، "قرار نيست وقتی روبروی اين جعبه جادو مینشينی، مغزت را هم به کار بيندازی. حالا هر جای دنيا که میخواهی، باش." آزيتا سيبش را برمیدارد و با ذوق و شوق بو میکند، ?مغز آدم فضول خودش خودکار است. مثلاً وقتی میبينم اين فرنگي های کافر اين همه لیلی به لالای سگهاشان میگذارند و اين همه به خاک توسری کردن ـ به قول خانمبزرگم ـ پر و بال میدهند و آرا و پيرايش میکنند، نتيجه میگيرم که ***** مترادف است با سگ: آن برِ آب، عزيز بیجهت است، آنقدر که صبح تا شب مختار است سوای قر و غمزهاش، گُهاش را هم به رخ آدم بکشد. اين برِ آب هم "حرفش را نزن"، روز روشن سر و کلهاش پيدا نيست، اما شب تا صبح صدای زوزهاش را از کنج و کنار و پستو و پسله میشنوی.?

    چشم هايش گرم میشود. شايد هلندی هنوز خوابش نبرده است. گوروف گفته است که دوستیاش با هلندی تازه نيست. وقتی ديروقت شب به ديدن فيلمی دعوتش کرده، پرسيده است، "دوست هلندیمان هم میآيد؟" گوروف سر تکان داده است، "قرار بود بيايد، اما خوابش برده است." دو دل مانده است، "حالا کمی دير نيست؟" گوروف به نيمخندی گفته است، "بياييد پشيمان نمیشويد." نخستين روز کنفرانس از خستگی راه و ديرخوابی شب و ديربيداری صبح دير رسيده است؛ راهنما اتاق کميته مربوط به کارش را نشان داده است؛ رئيس کميته همان پيرزن سفيدمو و سنگين وزن امريکايی بوده است که سفر پيش گپ و گفتگوی بسياری با هم داشتهاند؛ دو عضو ديگر را هم که يکی زنی هندی و ديگری مردی هلندی است میشناخته است. گوروف تنها عضو تازهوارد کميته بوده است که هرچند وقت معرفی خانم امريکايی گفته است که فنلاندی است، وقت تنفس پرسيده است، "شما از روسيه نيامدهايد؟" گوروف خوشرو و خوشگو نبوده است، اما دو سه روزی که گذشته است، ديده است در ميان گروه تنها کسي است که میشود با او سوای حرفهای حرفهای همسخنی کرد. و ... حالا اگر بيايد و ببيند چشمهايش بسته است ... يعنی نبايد بگذارد که خواب ببردش؟ به ياد حکايت پيرزن و عمو نوروز میافتد. بی آن که پلک باز کند، بیاختيار شانه بالا میاندازد. از کجا که خود گوروف خوابش نبرده باشد. گوروف گفته است، "حتماً به خاطر اسمم فکر کردهايد که روس هستم." سری تکان داده است، اما جوابی نداده است. شب در خلوت اتاق ناآشنای هتل کتاب کهنه آزيتا را ورق زده است و بار ديگر داستان "آنا" و "گوروف" را خوانده است. اگر هم چخوف خواسته بود شرح "آنا"يی پريشان را بگويد، داستان داستان "گوروف" از کار درآمده است. غروب آخرين روز کنفرانس به گوروف گفته است، "گفتم نکند روس باشيد، چون با قهرمان يکي از داستانهای چخوف همنام هستيد." گوروف به نيمخند و نيمنگاهي بسنده کرده است و گفته است که فردا صبح در فرودگاه يکديگر را میبينند. نه، داستان داستان "آنا" و پيدا شدن گمشدهاش نبوده است؛ اين "گوروف" است که زير و زبر میشود. اما اگر گوروف روسی میتواند جرقهای را به آتش بدل کند، گوروف فنلاندی انگار فقط میتواند آتشنشان باشد. با اين همه، شب سرزده به سراغش آمده است. به شک گفته است، "آخر فردا صبح پرواز داريم، هم من و هم شما." نگاه خيره گوروف ته مانده شک را رمانده است. تند گفته است، "چند دقيقه صبر کنيد تا آماده بشوم." بعد از تماشای فيلم گوروف خاموش تا دم در اتاقش همراهیاش کرده است. در جواب "شب به خير" آهسته گوروف حرفی نزده است؛ فقط در را آهسته پشت سر گوروف بسته است، به تماشای مهتاب پشت پنجره ايستاده است، و، سنگين از حال و هوای فيلم ناخن انگشت اشاره را به غيظ به دندان جويده است.
    اگر هلندی خوابش میبرد يا گوروف خوابش نمیبرد، میشد درباره فيلم، يا به قول گوروف روايت مارچلوی ايتاليايی از ماجرای گوروف روسی گپی مفصل بزنند. بايد حتماً به گوروف میگفت که به گمانش تفاوت ميان فيلم و داستان فقط از تفاوت ميان عاشق روسی و عاشق ايتاليايی سرچشمه نمیگيرد، فرق زمانه هم هست و... اين که، اين روزگار است که بندها را سست میکند و... اين که، انگار ديگر هيچ گناهی، حتا گناه فراموشي مارچلو، گناه کبيره نيست، و... اينجا ديگر، فيلم فيلم "آنا" است با شوربختياش و با "ساباچکا"يی که ديگر نه بخت بيدار، که نشانهای از رؤيايی از کف رفته است و... وقتی گوروف پيش از تاريک شدن سالن نمايش گفته بود، ?فيلم "چشمان سياه" را نمیشود بیهمراهی بانويی با چشمان سياه ديد?؛ به خنده در جوابش گفته بود، "اما اين بانو سگ ملوسی در کنار ندارد." طعم تنها حرف خوشايند گوروف کی به کامش تلخ شده بود؟ وقتی به پرهيز از نگاه خيره آن چشم های روشن چشم بر حلقه انگشت دست چپ گوروف دوخته بود؟ يا وقتی رو فرو برده در بالش از اندوه نداشتن سگی ملوس اشک هايش را فروخورده بود؟
    نه، اگر هلندی هم خوابش برده بود، يا گوروف هم خوابش نبرده بود، باز هم نمیشد حرف "ساباچکا" و حسرت نداشتن آن را با غريبهای پيش بکشد. آزيتا اگر بود، اما... يا اگر يکی در راه باريک و تاريک روبرو نرم و آشنا به سراغش آمده بود... دست خستهای به تأنی در هوای مانده تاريک نيمچرخی میزند و سنگين بر کنارِ خالی يله میشود؛ پس پلک های بسته سايه "ساباچکا" رنگ میبازد؛ بانو بی "سگ ملوس" در تيرگی فرو میرود.

    تهران، 1376
    بازنگری، 1385

    مطالب مرتبط
    The Head
    داستان نفتی نوشته ی صادق چوبک
    داستان یه چیز خاکستری نوشته ی صادق چوبک
    داستان روز اول قبر نوشته ی صادق چوبک
    داستان"نیت کن آزاد کن" از مهدی رضایی
    داستان «معجزه» از فرحناز شریفی
    داستان «مردی که از هوا آمد» از جعفر مدرس صادقی
    داستان « جاودان » از محمد علی جمالزاده
    داستان«چشم شیشه ای» از صادق چوبک
    داستان « اولنگ » از رضا خسروزاد
    ارسال دیدگاه
    کد امنیتی رفرش
    بلوک پایین
    نرم افزار





















    تبلیغات
    بلوک چپ
    ورود به سایت
    رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضویت
    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد
    آخرین مطالب ارسالی سایت
    مطالب محبوب
    مطالب تصادفی
    بلوک چپ
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS