برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
جواني كه ازجلوي پيرمرد مي گذشت لحظه اي ايستادو گفت: عمو فروشيه؟
پيرمرد نگاهي انداخت و بلند گفت: نيت كن. آزاد كن.
ازحرف پسرنگاه پدر رفت سمت پيرمردوقفس. لبخندي روي لبش نشست و گفت اينا كه جوجه نيست پرنده س. تازه فروشي هم نيست.
پسرگفت: چراچرا فروشيه فروشيه وپدرراكشاند به سمت پيرمردوقفس.
پيرمردكه حرفهايشان راشنيده بودگفت: نيت كن آزاد كن.
پسرك بي توجه به حرف پيرمرد پرسيد: آقاچنده؟
پيرمرد تكراركرد: نيت كن آزادكن.
پسرك نگاه پرسان به پدرانداخت و پدرگفت: ديدي گفتم.
پسرك گفت: يعني چي بابا؟
پدرلبخندي زدوگفت: اين پرنده ها روبايد آزاد كني. يه آرزو بكني تا خدا آرزوتو برآورده كنه.
يعني چي برآورده كنه.
يعني تو آروزكني كه خدا هميشه تو كارها بهت كمك كنه.
بابا تو تا حالا آرزوكردي؟ چي بوده توروخدا بگو.
نگاه پيرمردو پدردرهم گره خوردوپدرگفت: اون موقع ها كه دايي ات اسيربودمن يه پرنده آزاد كردم و آرزو كردم كه اون هم آزاد بشه.
ااااااابابايي پس تو آرزوكردي كه دايي آزاد شد. آره بابايي.
پيرمردخنديدو پدرهم لبخند ماسيده بود روي صورتش.
گفت: بابايي. منم مي خوام منم مي خوام.
پدربا اشاره به قفس گفت: يه پرنده بهش بده.
پيرمرد دستش راازدريچه كوچك قفس تو بردويكي ازپرنده ها راگرفت و داد دست پسر.
پسركف دو دستش راپرانتز كرد دورپرنده و نگاه كرد به پدرش.
پدرش گفت: ولش كن بره.
پسركه دلش نمي آمد لذت دردست داشتن پرنده برايش به اين
كوتاهي باشد با نگاه مصرپدردستهايش را به سمت بالا پرت كردوپرنده پرزنان
رفت. پسرازاين كارش مي خنديد.
پيرمردگفت: آرزو كردي.
پسرك انگشت به دهان بردو گفت:ااااايادم رفت.
پيرمردخنديدوسرفه اش گرفت و گفت: عيبي نداره الان هم مي توني آرزو كني.
پدراسكناسي كف دست پيرمردگذاشت. دست پسرش راگرفت و اورابا قفسش تنها گذاشت.
پيرمردچشم هايش رابست و حواسش پرت شدبه گذشته هايي نه چندان دورو سوال ها و حرف ها درسرش تكرار ميشدوتكرار.
فكركرد اين همه سال كه پرنده داده دست مردم آزاد كنند
چرا خودش تا به حال اين كار را نكرده. دستش رفت سمت دريچه كوچك قفس و آن را
بالازدو سرش راعقب بردوتكيه دادبه ديوار. آرزوكرد كه پسرش را يك بارديگر
ببيند.
پرنده ها نا باورانه به سمت دريچه مي آمدندوپرمي
كشيدند. دستي به شانه پيرمردخورد. چشم بازكرد. رزمنده اي راجلويش ديد كه
لبخند مي زد. چند بارچشم هايش رابازو بسته كردو سپس ماليد. ناباورانه گفت:
تويي پسر.
رزمنده گفت: آره منم آرزوكردي اومدم به ديدنت. اومدم كه
ديگه پيشت بمونم. پيرمرد سنگيني وزني رادروجودش احساس كردكه مانع ازآن
بودكه بلند شودو پسرش را بگيرد درآغوش.
دو دستش رابه سمت او گرفت و او جلو آمد و دودست پيرمرد راگرفت و ازجايش بلند كرد و دستش را حلقه كردبه دورش.
جوان شانه بالا انداخت و رد شد. پيرمردسيگاري از
جيب بغل درآورد. گذاشت گوشه لب و آتش سيگار را گرفت به سرش. ازسيگار كام مي
گرفت وبا آهي ازته دل دود رارها مي كرد هوا. پسركي دست دردست پدرش ازدور
مي آمد نگاهي انداخت به پيرمردو قفس جلويش ودرحالي كه دست پدر را تكان تكان
مي دادگفت: بابايي بابايي . جوجه من جوجه مي خوام.
((پسرت اومد؟ ازپسرت چه خبر؟ مي گن شهيد شده. نه
بابا اسيره يكي ازرفيقاش مي گفت زخمي بوده نتونسته فرار كنه اسيرش كردن.
خدا ذليلشون كنه چه بلايي سرمون آوردن. اسيرا دارن آزاد ميشن . پسرت نيومد؟
مگه اسيرنبوده؟ بنده خدا مفقود شده انگار. اگه خدا بخواد مياد اميد داشته
باشيد. ميگن اين سري آخراسيرهاست مياد مگه نه؟))
همانطوركه چشم هايش بسته بود قطره اشكي ازلاي پلك
ها بيرون آمدوجوي نازكي بازكرد تا چانه اش. چشم هايش را بازكرد اشك، پرده
نازكي شده بود روي چشمش مثل بركه اي.
جواني كه ازجلوي پيرمرد مي گذشت نگاهي به قفس انداخت و گفت: آقا پرنده ها ت دارن ميرن. آي آقا.