صفحه اصلی نقشه سایت خوراک
تبلیغات
تبلیغات شما
محصول پرفروش فروشگاه
Title
عنوان محصول
قیمت : ...
خرید پستی
توضیحات محصول
برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 1 مراجعه کنید.
تبلیغات شما
تبلیغات شما
ابوالفضل بیگی ، ترانه ی محمد نویری را به اسم خودش و در کتابش چاپ کردطاقت کجاست -شعری ازصائب تبریزی شعر روشنگران سروده طاهر صفارزادهداستان آخرین سفر کشتی خیالی نوشته ی گابریل گارسیا مارکزبیو گرافی جلال آل احمدشعر در پیشواز صلح سروده طاهره صفارزادهشعر خبر سالها سروده طاهره صفار زادهعکس های  حسین پناهیترک اوهام در ساعت ده-از والاس استیونسشعر آّب در سماور کهنه از سلمان هراتی
بلوک راست
موضوعات
  • شاعران نامی
  • شاعران کلاسیک
  • شاعران جهان
  • نویسندگان ایرانی
  • نویسندگان جهان
  • داستان
  • شعر
  • زندگینامه
  • مصاحبه
  • کتاب
  • گالری تصاویر
  • نقاشی
  • آموزش
  • اخبار
  • آمار
    ● آمار مطالب کل مطالب : 416 کل نظرات : 273 ● آمار کاربران افراد آنلاین : 28 تعداد اعضا : 448 ● آمار بازدید بازدید امروز : 507 بازدید دیروز : 121 بازدید کننده ارمزو : 314 بازدید کننده دیروز : 83 گوگل امروز : 2 گوگل دیروز : 6 بازدید هفته : 507 بازدید ماه : 2,715 بازدید سال : 91,392 بازدید کلی : 1,489,097 ● اطلاعات شما آی پی : 3.135.201.49 مروگر : Safari 5.1 سیستم عامل :
    آرشیو
    لینک های روزانه
    نویسندگان
    لینک های دوستان

    Image
    قیمت
    خرید پستی

    برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.

    بلوک وسط

    آخرین ارسالی های انجمن

    عنوان پاسخ بازدید توسط
    بیاین مشاعره 23 4627 hadiramesh1376
    من امینم شمام خودتونو معرفی کنین 13 3931 saye
    بیوگرافی سهراب سپهری 1 5385 arezootam
    داستان های طنز 7 3352 guis
    دانلود دیوان حافظ و گلاستان سعدی 1 2021 dorkman
    زوال 0 1300 akmin91
    جدید ترین آیا میدانید 91 0 2370 editor
    1 اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی شیرازی 1 1614 mrbavandpoor
    توانایی زبان فارسی در معادل‌سازی 0 1520 editor
    زاویه دید در داستان 0 1719 editor
    «بچه‌های بدشانس» دوباره به نمايشگاه می‌آيند 0 1186 editor
    نگاهي به مجموعه داستان «روياي مادرم» 0 1313 editor
    25 فروردین روز بزرگداشت عطار نیشابوری 0 1236 editor
    بیوگرافی ناصرخسرو حارث قبادیانی 0 1530 editor
    بیوگرافی دکتر محمد علی اسلامی ندوشن 0 2486 editor
    بیوگرافی دکتر محمد معین 0 1298 editor
    آموزش قالب شعری قصیده 0 1420 editor
    بیوگرافی مرتضی کاتوزیان 0 1435 editor
    بیوگرافی جمشید هاشم پور 0 1344 editor
    الفبای قصه نویسی 0 1219 editor
    شعر خلیج همیشه فارس 0 1748 editor
    بیوگرافی زهرا اسدی 0 1623 editor
    بیوگرافی آنتوان چخوف 0 1158 editor
    بیوگرافی فرشته ساری 0 1232 editor
    بیوگرافی صادق هدایت 0 1504 editor
    بیوگرافی خیام نیشابوری 0 1334 editor
    داستان های کوتاه کوتاه 2 2130 editor
    بیوگرافی حافظ شیرازی 0 2480 editor
    زندگینامه مرحوم قیصر امین پور 0 10327 editor
    بیوگرافی فروغ فرخزاد 0 3180 editor

    داستان"نیت کن آزاد کن" از مهدی رضایی

    admin
    17:10
    بازدید : 559

     پيرمرد، كنارخيابان نشسته بود،تكيه به ديوار. قفسي پر ازسارهاي يك شكل جلويش، كه دايم اين سوو آنسو مي پريدندونوك مي زدندبه همه چيز. دردي درقفسه سينه داشت كه ازصبح آزارش مي داد. مردم از جلويش رد مي شدند ونگاهي مي انداختند گذرا.

    جواني كه ازجلوي پيرمرد مي گذشت لحظه اي ايستادو گفت: عمو فروشيه؟

    پيرمرد نگاهي انداخت و بلند گفت: نيت كن. آزاد كن.


    جوان شانه بالا انداخت و رد شد. پيرمردسيگاري از جيب بغل درآورد. گذاشت گوشه لب و آتش سيگار را گرفت به سرش. ازسيگار كام مي گرفت وبا آهي ازته دل دود رارها مي كرد هوا. پسركي دست دردست پدرش ازدور مي آمد نگاهي انداخت به پيرمردو قفس جلويش ودرحالي كه دست پدر را تكان تكان مي دادگفت: بابايي بابايي . جوجه من جوجه مي خوام.

    ازحرف پسرنگاه پدر رفت سمت پيرمردوقفس. لبخندي روي لبش نشست و گفت اينا كه جوجه نيست پرنده س. تازه فروشي هم نيست.

    پسرگفت: چراچرا فروشيه فروشيه وپدرراكشاند به سمت پيرمردوقفس.

    پيرمردكه حرفهايشان راشنيده بودگفت: نيت كن آزاد كن.

    پسرك بي توجه به حرف پيرمرد پرسيد: آقاچنده؟

    پيرمرد تكراركرد: نيت كن آزادكن.

    پسرك نگاه پرسان به پدرانداخت و پدرگفت: ديدي گفتم.

    پسرك گفت: يعني چي بابا؟

    پدرلبخندي زدوگفت: اين پرنده ها روبايد آزاد كني. يه آرزو بكني تا خدا آرزوتو برآورده كنه.

    يعني چي برآورده كنه.

    يعني تو آروزكني كه خدا هميشه تو كارها بهت كمك كنه.

    بابا تو تا حالا آرزوكردي؟ چي بوده توروخدا بگو.

    نگاه پيرمردو پدردرهم گره خوردوپدرگفت: اون موقع ها كه دايي ات اسيربودمن يه پرنده آزاد كردم و آرزو كردم كه اون هم آزاد بشه.

    ااااااابابايي پس تو آرزوكردي كه دايي آزاد شد. آره بابايي.

    پيرمردخنديدو پدرهم لبخند ماسيده بود روي صورتش.

    گفت: بابايي. منم مي خوام منم مي خوام.

    پدربا اشاره به قفس گفت: يه پرنده بهش بده.

    پيرمرد دستش راازدريچه كوچك قفس تو بردويكي ازپرنده ها راگرفت و داد دست پسر.

    پسركف دو دستش راپرانتز كرد دورپرنده و نگاه كرد به پدرش.

    پدرش گفت: ولش كن بره.

    پسركه دلش نمي آمد لذت دردست داشتن پرنده برايش به اين كوتاهي باشد با نگاه مصرپدردستهايش را به سمت بالا پرت كردوپرنده پرزنان رفت. پسرازاين كارش مي خنديد.

    پيرمردگفت: آرزو كردي.

    پسرك انگشت به دهان بردو گفت:ااااايادم رفت.

    پيرمردخنديدوسرفه اش گرفت و گفت: عيبي نداره الان هم مي توني آرزو كني.

    پدراسكناسي كف دست پيرمردگذاشت. دست پسرش راگرفت و اورابا قفسش تنها گذاشت.

    پيرمردچشم هايش رابست و حواسش پرت شدبه گذشته هايي نه چندان دورو سوال ها و حرف ها درسرش تكرار ميشدوتكرار.


    ((پسرت اومد؟ ازپسرت چه خبر؟ مي گن شهيد شده. نه بابا اسيره يكي ازرفيقاش مي گفت زخمي بوده نتونسته فرار كنه اسيرش كردن. خدا ذليلشون كنه چه بلايي سرمون آوردن. اسيرا دارن آزاد ميشن . پسرت نيومد؟ مگه اسيرنبوده؟ بنده خدا مفقود شده انگار. اگه خدا بخواد مياد اميد داشته باشيد. ميگن اين سري آخراسيرهاست مياد مگه نه؟))


    همانطوركه چشم هايش بسته بود قطره اشكي ازلاي پلك ها بيرون آمدوجوي نازكي بازكرد تا چانه اش. چشم هايش را بازكرد اشك، پرده نازكي شده بود روي چشمش مثل بركه اي.

    فكركرد اين همه سال كه پرنده داده دست مردم آزاد كنند چرا خودش تا به حال اين كار را نكرده. دستش رفت سمت دريچه كوچك قفس و آن را بالازدو سرش راعقب بردوتكيه دادبه ديوار. آرزوكرد كه پسرش را يك بارديگر ببيند.

    پرنده ها نا باورانه به سمت دريچه مي آمدندوپرمي كشيدند. دستي به شانه پيرمردخورد. چشم بازكرد. رزمنده اي راجلويش ديد كه لبخند مي زد. چند بارچشم هايش رابازو بسته كردو سپس ماليد. ناباورانه گفت: تويي پسر.

    رزمنده گفت: آره منم آرزوكردي اومدم به ديدنت. اومدم كه ديگه پيشت بمونم. پيرمرد سنگيني وزني رادروجودش احساس كردكه مانع ازآن بودكه بلند شودو پسرش را بگيرد درآغوش.

    دو دستش رابه سمت او گرفت و او جلو آمد و دودست پيرمرد راگرفت و ازجايش بلند كرد و دستش را حلقه كردبه دورش.


    جواني كه ازجلوي پيرمرد مي گذشت نگاهي به قفس انداخت و گفت: آقا پرنده ها ت دارن ميرن. آي آقا.

    وقتي جوابي نشنيد راهش راپيش گرفت ورفت. آخرين پرنده درقفس ازدريچه بيرون آمد. لختي روي شانه پيرمرد نشست. سرپيرمرد شل شد سمت شانه اش. پرنده پركشيدورفت.

    مطالب مرتبط
    The Head
    داستان نفتی نوشته ی صادق چوبک
    داستان یه چیز خاکستری نوشته ی صادق چوبک
    داستان روز اول قبر نوشته ی صادق چوبک
    داستان «معجزه» از فرحناز شریفی
    داستان «مردی که از هوا آمد» از جعفر مدرس صادقی
    داستان « جاودان » از محمد علی جمالزاده
    داستان«چشم شیشه ای» از صادق چوبک
    داستان « اولنگ » از رضا خسروزاد
    پاچه خيزك | صادق چوبك
    ارسال دیدگاه
    کد امنیتی رفرش
    بلوک پایین
    نرم افزار





















    تبلیغات
    بلوک چپ
    ورود به سایت
    رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضویت
    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد
    آخرین مطالب ارسالی سایت
    مطالب محبوب
    مطالب تصادفی
    بلوک چپ
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS