برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
به آواز كلاغی بر شاخهی بیدی، به رقص نور بر سایهی رویا، به بوی صبح گرمسیری؛ در دهلی از خواب بریدم. بیداری. بهار. بیداری بهار. سرخوشی سفر. پردهی كتانی را كنار میكشم. پنجره را باز میكنم. حیاط دنج هتل، آفتابتنی نرم بید و زبان گنجشك و اوكالیپتوس باغچهی كوچك آن، و همهمهی آشنای گنجشكها، دلهرهی غربت را پس میزند. بلند میشوم. به حمام میروم. دوش میگیرم. به آینه خیره نمیشوم. ... .
نگاه خیرهی چشمهای سیاه و درشت جوان هتلدار سبكم میكند: "برگ در باد" ... لیوان شیر گرم در دستهایم میچرخد. بوی خوشش را فرو میدهم. سبز باز چمن آن سوی در شیشهای نرمای نمناكش را به چشمهایم میكشد. مرد جوان میگوید روز جشن هولی است؛ اگر بیرون بروم رنگی میشوم. به حرفش، به رویش، به نگاهش میخندم. از هتل بیرون میزنم. از كرنش انگلیسیپسند دربان سیهچردهی لبكلفت نیقلیان رو میگردانم
تلفن زنگ زد. كاشفی بود.
"بازنشستگی آقا ولی چی شد؟"
"احتمالا همین امروز فردا حكمش صادر میشود."
"براش كاری در نظر گرفتم."
"ممنون كه سفارش ما را فراموش نكردی، جناب!"
"فقط بگو مرد كارهای سنگین هست؟"
"به هیكل گنده و شُلش نگاه نكن، این جا دست تنها كار یك آبدارخانه و چند تا كارمند را پیش میبرد."
"بعد از ظهر میآیم سراغش تا محل كار را نشانش بدهم. تو هم بیا. بهترست كه جلو تو باهاش حرف بزنم."
كنون زین سپس هفتخوان آورم
سخنهای نغز و جوان آورم
(فردوسی)
... نرد با خامدست میبازی یا ایمون اضافه داری كه باز مثل دیشب همین مجال، هی ادبوس ادبوس میكنی؟ آخه گردندوك تو كجا قمهقمه كشی دیدهای كه حالا آهوی دشت میبخشی كه اگه یه چقوكش به هفت اقلیمه، اشكبوسه و بس، علا گنگه پدر سگ؟ تا به عزت خودتی پاسورهاتو در بیار ورقی بزنیم، كم گز و گوز بكن. میگم ترا به همین ماه دو هفته، بچهای یا بالا خونهات را دادهای اجاره كه همین كلپترهها را میگی؟ اگه عمارت دنیا از خشت پخته بود و فلك كژ به پرگار نمینهاد كه پدرداری مثل مو نباید ناطور این چاه شماره یك ویلیام دارسی باشه و از سرشب تا چاك روز بگرده و شیت و شات كنه. اون زمان كه چرخ عمرم سه دهسال گشته بود و كباب از مازهی شیر میخوردم و نقش نعلم به سنگ چخماق مینشست و گرز كه میجنبوندم، خون تا خود زانو قلقل میكرد، اشكبوس تو كجا بودی كه به چرم خاقان چین بدوزمش تا یه وقت دم چك و نهیبم، دست به جیب و چقو نبره؟
افسانه با عكس گرفتن مخالف بود. با لباس سفید عروس و سفرهی عقد هم مخالف بود. هرچه مادرش اصرار كرد، رضایت نداد عكّاس خبر كنند. میگفت خبری نیست كه عكس بگیرند. و راستی هم خبری نبود. فقط پدرومادرها بودند و بزرگان فامیل. آخوند عاقد خُطبهی عقد را خواند و افسانه صبر نكرد كه آخوند، مطابق مرسوم، سه بار اجازه بگیرد، همان بار اوّل "بعله" اش را گفت و خُطبهی عقد جاری شد. همهی حُضّار شرمنده شدند. حتّا خودِ داماد هم از رو رفت. مادر افسانه هم، مثل همهی مادرهای دیگر، سفارش كرده بود "مبادا دفعهی اوّل و دوم بعله را بگی! خودتو بگیر! عروس باید خودشو بگیره! مبادا بخندی! مبادا زیادی حرف بزنی!"
هیچ جای دنیا تر و خشك را مثل ایران با هم نمیسوزانند. پس از پنج سال در به دری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحهی كشتی به خاك پاك ایران نیفتاده بود كه آواز گیلكی كرجی بانهای انزلی به گوشم رسید ...
نه چادر و چاقچور و روبنده و پيچه قجری، يا حتا مقنعه مقبول حزبالله، که همين سرانداز نازک و نخی نيمبند که بالی از آن راست پايين آويخته و بال ديگرش به نيت خفت نشدن بر زير چانه و زفت نينداختن بر پوست سر نرم بر شانه رها شده؛ اين تکه پارچه چهارگوش بیمقدار که سه گوش بر سر و موی سرکش مهار ميزند و ...