برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
بازارچه دهکده آب و جارو شده بود و هوای خنکی زیر چنار تناوری که بالای سر آبانبار چتر زده بود موج میزد. شتکهای گل آبِ نمناک روی قلوه سنگهای میدان کوچک ِ زیر چنار نشسته بود. دکانهای کوتوله قوزی دور میدان چیده شده بود.
گُله بُگله کنار جوی تنبل و ناخوش دور میدان، برزگران و کارگران نشسته بودند و نان پیچههاشان جلوشان باز بود و نهار میخوردند و قهوهچی برو برو کارش بود و نسیم ولرم خرداد خواب را تو رگها میدواند.
ناگهان مش حیدر بقال از تو دکان خود فریادی کشید و با تله موش نکرهای که با دو دست، دور از خودش گرفته بود از تو دکانش بیرون پرید و آن را گذاشت جلو دکان. از شادی رو پاش بند نمیشد و دستهایش به هم میمالید و دور ور تله وَرجه وُرجه میکرد...
همه ما را تنگ هم چپانده بودند داخل كامیون زوار در رفتهای كه هر وقت از دست اندازی رد میشد، چهارستون انداماش وا میرفت و ساعتی بعد تخته بندها جمع و جور می شدن دور ما یله میشدیم و همدیگر را میچسبیدیم كه پرت نشویم....
خوب من چه میتوانستم بكنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگهدارد. بچه كه مال خودش نبود. مال شوهر قبلیام بود، كه طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود بچه را بگیرد. اگر كس دیگری جای من بود چه میكرد؟ خوب منهم میبایست زندگی میكردم. اگر این شوهرم هم طلاقم میداد چه میكردم؟
نزديکيهاي غروب بود که مردي از يکي از چنارهاي خيابان بالا مي رفت. دو دستش را به آرامي به گره هاي درخت بند مي کرد و پاهايش را دور چنار چنبره ميزد و از تنه خشک و پوسيده چنار بالا مي خزيد . پشت خشتک او دو وصله ناهمرنگ دهن کجي مي کردند و ته يک لنگه کفشش هم پاره بود
وقتي پدر مرد، اتفاق خاصي نيفتاد. فقط چهل كيلو گوشت و پوست و استخوان از كنار بخاري در گوشه ي اتاق حذف شد. وقتي پدر مرد، باز همه مثل سالها قبل دور هم جمع شديم. همه ي خواهر برادرها و عمه ها و عموهاو.... بعضي را سالها بود كه نديده بودم. آن پيرها اصلا مرا نمي شناختند. به نوه ي كوچك پدرم، فوت پدرش را تسليت مي گفتند. چون شنيده بودند كه پدرم يك پسر كوچك هم دارد.
اگر اين سه روز در اواخر خرداد تعطيل ميشد، وقتي كه امتحانات بچه ها تمام شده بود و مدرسهها تعطيل بودند، شهرك ساحلي از جمعيت موج ميزد . روزها ماشينهاي شيك گران قيمت با رنگهاي متاليك و برق آفتاب روي سپرهايشان در دو سه خيابان اصلي و بولوار شهرك بالا و پايين مي رفتند و شبها آدمها با شيكترين و خوش دوختترين لباس، از معروف ترين ماركها و پوستهاي سفيد و شاداب زير آلاچيقهايي كه كنار ساحل ساخته بودند با قهوه و شكلات خارجي و پيتزا و جوجهكباب پذيرايي ميشدند...
محبوبه گشت توی کیفش پی چیزی. خرت و پرت ها را زیر و رو کرد. بوی عطر و پودر می آمد. قوطی کبریت را برداشت. سرش را کج کرد. قوطی را تکان داد. زیپ کیف را بست. لبخند زد. روی گونه هایش چال افتاد. گفت: چه خبر؟ کبریت سوخته را انداخت تو نعلبکی قهوه اش. گفتم: دیشب تا صبح خوابم نبرد. چیزی هم ننوشتم. فکرهای مزخرف می کردم. فکرهای بی سر و ته. گفت: چی مثلا؟ گفتم: دنیا مثل یک اتوبوس پره یا خودت را می چپانی بین جمعیت و جا می شوی یا هولت می دهند بیرون، می افتی و دیگر نمی توانی بلند شوی.
من از هیچ چیز خبر نداشتم. آخرِ شب بود و داشتم از آنها جدا میشدم كه غفور دست انداخت زیر بازویم و آرام گفت:
ـ تو هم همراهِ ما بیا.
دكتر باران به غفور و بعد به من نگاه كرد. از جوانی در خاطرم مانده بود كه نباید در این جور مواقع چیزی بپرسم.
دكتر باران گفت: شاید موسی پیداش شود.
غفور گفت: پیداش نمیشود.
دكتر باران گفت: اما...
غفور گفت: من ازش خواستم كه نیاید. درست نیست او را بیش از این در خطر بیندازیم.
...
همین قدر میدانم كه داشتم افسانهاى مىنوشتم. درستترش این است كه وارد دنیایى شده بودم كه مرگ را بر آن راهى نباشد. این افسانه راجع به زندگى یكى از آن آدمهایى است كه اصطلاحا مىگویند خودش است و تخمش. اواخر قسمت اول بودم كه ابولفضل زنگ زد.
به محض این كه گفت خبر میرعلایی را شنیدهاى؟ قاه قاه خندیدم كه یكى مى خواست داستان مرا بخواند، او هم مُرد!
چند دقیقه اى حرف زدیم. نُه سال بود صدایش را نشنیده بودم. با این همه چندان توجهى به حرفهاش نمىكردم. یعنى نمى توانستم توجه كنم. هى جملهء خودم توى كلهام تكرار مىشد. گفت صبح از خانه رفته بیرون و شب جسدش را توى كوچه پیدا كردهاند. باز قاه قاه خندیدم كه یكى مىخواست داستان مرا بخواند، او هم مُرد
تا توی خانه بود، افسرده بود. به خیابان كه میرفت نوبت دلشوره میشد. دلشورهای كه تمامی نداشت و گاه چنان شدت میگرفت كه دلش میخواست از حلقومش بیرون بیاید. فریبرز بهانه بود. خودش هم میدانست كه دروغ گفته بودند اما دیگر این بیماری با او مانده بود؛ این كه توی خیابان برمیگشت، گاه و بیگاه برمیگشت و به زندگیش نگاه میكرد. و چند بار شده بود با مردمیكه از رو به رو میآمدند، تصادف كند و یكبار حتا با یك دوچرخه سوار. اغلب بهش بد و بیراه میگفتند. هر بار هم البته این آقای متین بود كه زمین خورده بود و همیشه برخاسته بود و پیش از آنكه متوجه سر و وضع خودش باشد، یعنی با همان سر و وضع خاك و خُلی برخاسته بود و شروع كرده بود به عذرخواهی.
دستش میانداختند و حداقلش این بود كه بهش بگویند، حواست كجاست عمو جان!