وي با همه در حضور و چشم همه کور
اي با همه در حديث و گوش همه کر
در پرتو آن خيره شود ديده ز دور
خورشيد چو بر فلک زند رايت نور
فالناظر يجتليه من غير قصور
و آن دم که کند ز پردهي ابر ظهور
دارد دلم از ياد تو صد نوع حضور
گر دور فتادم از وصالت به ضرور
نزديک توام اگر چه ميافتم دور
خاصيت سايهي تو دارم که مدام
گر نفس ترا راحت جانست مخور
هر لقمه که بر خوان عوانست مخور
آن خون دل پير زنانست مخور
گر نفس ترا عسل نمايد بمثل
درياب که من آمدهام زار و حقير
در بارگه جلالت اي عذر پذير
من هيچ نيم همه تويي دستم گير
از تو همه رحمتست و از من تقصير
وز کشتن من هيچ نداري تقصير
در بزم تو اي شوخ منم زار و اسير
سويم نکني نگه که از غصه بمير
با غير سخن گويي کز رشک بسوز
و آن ديده به خون خوردن چستست چو شير
شمشير بود ابروي آن بدر منير
مسکين دل من ميان شير و شمشير
از يک سو شير و از دگر سو شمشير
سرگشته و حيران توام دستم گير
مجنون و پريشان توام دستم گير
من بي سر و سامان توام دستم گير
هر بي سر و پا چو دستگيري دارد
سير آمدهام ز خويشتن، دستم گير
اي فضل تو دستگير من، دستم گير
اي توبه ده و توبه شکن، دستم گير
تا چند کنم توبه و تا کي شکنم
گفتم: چشمم، گفت: سرابي کم گير
گفتم که: دلم، گفت: کبابي کم گير
بسيار خرابست، خرابي کم گير
گفتم: جانم، گفت: که در عالم عشق
چون طالب منزلي تو در راه بمير
آگاه بزي اي دل و آگاه بمير
زينسان که تويي خواه بزي خواه بمير
عشقست بسان زندگاني ور نه
پيوسته در رحمت تو بر همه باز
اي سر تو در سينه هر محرم راز
محروم ز درگاه تو کي گردد باز
هر کس که به درگاه تو آورد نياز
ني کار کنم نه روزه دارم نه نماز
تا روي ترا بديدم اي شمع تراز
چون بي تو بوم نماز من جمله مجاز
چون با تو بوم مجاز من جمله نماز
گفتم که مگر با تو شوم محرم راز
در خدمت تو چو صرف شد عمر دراز
در تو نرسم وز دو جهان مانم باز
کي دانستم که بعد چندين تک و تاز
بر درگه تو همي کنم عرض نياز
در هر سحري با تو همي گويم راز
دل گر ره عشق او نپويد چه کند
بي منت بندگانت اي بنده نواز
آن لحظه که بر آينه تابد خورشيد
جان دولت وصل او نجويد چه کند
اي باد ! به خاک مصطفايت سوگند
آيينه انا الشمس نگويد چه کند
افتاده به گريه خلق، بس کن بس کن
باران ! به علي مرتضايت سوگند
نزديک تو درويش و توانگر همه عور
اي در طلب تو عالمي در شر و شور
وز جانب حسن عرض در عرض و تو کور
از جانب عشق بانگ بر بانگ و تو کر
يکسان به مذاق تو چه شيرين و چه شور
اي پشت تو گرم کرده سنجاب و سمور
در ديدهي من نظر کند گردد کور
من همچو زمردم عدو چون افعي
يکتايي من بود به عالم مشهور
امروز منم به زور بازو مغرور
خوابي باشد که ديده باشي همه عمر
هم آخر عمر رحلتت بايد کرد
با يار خود آرميده باشي همه عمر
لذات جهان چشيده باشي همه عمر
بر حال من خستهي دلريش نگر
هر چند نيم لايق بخشايش تو
در من منگر در کرم خويش نگر
يا رب به کرم بر من درويش نگر
پيوند به ملک بينوايي خوشتر
چون سلطنت زمانه بگذاشتنيست
وز همدم بيوفا جدايي خوشتر
با يار موافق آشنايي خوشتر
رحمي رحمي مرا به من وامگذار
گفتم گفتم ز من نميآيد هيچ
در ديدهي من گرد تمنا مگذار
يا رب در دل به غير خود جا مگذار
گفتم: غم تو، گفت: نگاهش ميدار
گفتم که: دلم، گفت: چه داري در دل
گفتم: جگرم، گفت: پر آهش ميدار
گفتم: چشمم، گفت: براهش ميدار
درويشانند هر چه هست ايشانند
دريا ! به شهيد کربلايت سوگند
خواهي که مس وجود زر گرداني
در صفهي يار در صف پيشانند
گر عدل کني بر جهانت خوانند
با ايشان باش کيميا ايشانند
چشم خردت باز کن و نيک ببين
ور ظلم کني سگ عوانت خوانند
گه زاهد تسبيح به دستم خوانند
تا زين دو کدام به که آنت خوانند
اي واي به روزگار مستوري من
گه رندو خراباتي و مستم خوانند
شب خيز که عاشقان به شب راز کنند
گر زانکه مرا چنانکه هستم خوانند
هر جا که دري بود به شب بربندند
گرد در و بام دوست پرواز کنند
مردان رهش ميل به هستي نکنند
الا در عاشقان که شب باز کنند
آنجا که مجردان حق مي نوشند
خودبيني و خويشتن پرستي نکنند
خلقان تو اي جلال گوناگونند
خم خانه تهي کنند و مستي نکنند
در حضرت اجلال چنان مجنونند
گاهي چو الف راست گهي چون نونند
مردان تو دل به مهر گردون ننهند
کز خاطر و فهم آدمي بيرونند
در دايرهي اهل وفا چون پرگار
لب بر لب اين کاسهي پر خون ننهند
دشمن چو به ما درنگرد بد بيند
گر سر بنهند پاي بيرون ننهند
ما آينهايم، هر که در ما نگرد
عيبي که بر ماست يکي صد بيند
کامل ز يکي هنر ده و صد بيند
هر نيک و بدي که بيند از خود بيند
خلق آينهي چشم و دل يکدگرند
ناقص همه جا معايب خود بيند
در عشق تو گاه بت پرستم گويند
در آينه نيک نيک و بد بد بيند
اينها همه از بهر شکستم گويند
گه رند و خراباتي و مستم گويند
آنروز که بنده آوريدي به وجود
من شاد به اينکه هر چه هستم گويند
يا رب تو گناه بنده بر بنده مگير
ميدانستي که بنده چون خواهد بود
اول رخ خود به ما نبايست نمود
کين بنده همين کند که تقدير تو بود
اکنون که نمودي و ربودي دل ما
تا آتش ما جاي دگر گردد دود
اول که مرا عشق نگارم بربود
ناچار ترا دلبر ما بايد بود
واکنون کم شد ناله چو دردم بفزود
همسايهي من ز نالهي من نغنود
چندانکه به کوي سلمه تارست و پود
آتش چو همه گرفت کم گردد دود
چندانکه ستاره است بر چرخ کبود
چندانکه درخت ميوه دارست و مرود
رفتم به کليسياي ترسا و يهود
از ما به بر دوست سلامست و درود
با ياد وصال تو به بتخانه شدم
ديدم همه با ياد تو در گفت و شنود
ز اول ره عشق تو مرا سهل نمود
تسبيح بتان زمزمه ذکر تو بود
گامي دو سه رفت و راه را دريا ديد
پنداشت رسد به منزل وصل تو زود
فردا که زوال شش جهت خواهد بود
چون پاي درون نهاد موجش بربود
در حسن صفت کوش که در روز جزا
قدر تو به قدر معرفت خواهد بود
گر ملک تو شام و گر يمن خواهد بود
حشر تو به صورت صفت خواهد بود
روزي که ازين سرا کني عزم سفر
وز سر حد چين تا به ختن خواهد بود
گويند به حشر گفتگو خواهد بود
همراه تو هفت گز کفن خواهد بود
از خير محض جز نکويي نايد
وان يار عزيز تندخو خواهد بود
عاشق که غمش بر همه کس ظاهر بود
خوش باش که عاقبت نکو خواهد بود
در دهر دمي خوش نزده شاد بزيست
جمعيت او تفرقهي خاطر بود
آن کس که زروي علم و دين اهل بود
گويا که دم خوشش دم آخر بود
علم ازلي علت عصيان بودن
داند که جواب شبهه بس سهل بود
زان ناله که در بستر غم دوشم بود
پيش حکما ز غايت جهل بود
ياران همه درد من شنيدند ولي
غمهاي جهان جمله فراموشم بود
بخشاي بر آنکه جز تو يارش نبود
ياري که درو کرد اثر گوشم بود
در عشق تو حالتيش باشد که دمي
جز خوردن اندوه تو کارش نبود
آن وقت که اين انجم و افلاک نبود
هم با تو و هم بي تو قرارش نبود
اسرار يگانگي سبق ميگفتم
وين آب و هوا و آتش و خاک نبود
جايي که تو باشي اثر غم نبود
وين قالب و اين نوا و ادارک نبود
آن را که ز فرقت تو يک دم نبود
آنجا که نباشي دل خرم نبود
عاشق به يقين دان که مسلمان نبود
شاديش زمين و آسمان کم نبود
در عشق دل و عقل و تن و جان نبود
در مذهب عشق کفر و ايمان نبود
نه کس که زجور دهر افسرده نبود
هر کس که چنين باشد نادان نبود
آنرا که بيامدست زيبا آمد
ني گل که درين زمانه پژمرده نبود
هر چند که جان عارف آگاه بود
داني که بيامده چو آورده نبود
دست همه اهل کشف و ارباب شهود
کي در حرم قدس تواش راه بود
دوشم به طرب بود نه دلتنگي بود
از دامن ادراک تو کوتاه بود
ميرفتم اگرچه از سر لنگي بود
سيرم همه در عالم يکرنگي بود
هر کو ز در عمر درآيد برود
من بودم و سنگ من دو من سنگي بود
از سر سخن کسي نشاني ندهد
چيزيش بجز غم نگشايد برود
عاشق که غم جان خرابش نرود
ژاژي دو سه هر کسي بخايد برود
خاصيت سيماب بود عاشق را
تا جان بود از جان تب و تابش نرود
در دل چو کجيست روي بر خاک چه سود
تا کشته نگردد اضطرابش نرود
تو ظاهر خود به جامه آراستهاي
چون زهر به دل رسيد ترياک چه سود
در دل همه شرک و روي بر خاک چه سود
دلهاي پليد و جامهي پاک چه سود
زهرست گناه و توبه ترياک وي است
با نفس پليد جامهي پاک چه سود
روزي که چراغ عمر خاموش شود
چون زهر به جان رسيد ترياک چه سود
با بي دردان مکن خدايا حشرم
در بستر مرگ عقل مدهوش شود
گر دشمن مردان همگي حرق شود
ترسم که محبتم فراموش شود
گر سگ به مثل درون دريا برود
هم برق صفت به خويشتن برق شود
تا مرد به تيغ عشق بي سر نشود
دريا نشود پليد و سگ غرق شود
هر يار طلب کني و هم سر خواهي
اندر ره عشق و عاشقي بر نشود
تا دل ز علايق جهان حر نشود
آري خواهي ولي ميسر نشود
پر مي نشود کاسهي سرها ز هوس
اندر صدف وجود ما در نشود
هرگز دلم از ياد تو غافل نشود
هر کاسه که سرنگون بود پر نشود
افتاده ز روي تو در آيينهي دل
گر جان بشود مهر تو از دل نشود
تا مدرسه و مناره ويران نشود
عکسي که به هيچ وجه زايل نشود
تا ايمان کفر و کفر ايمان نشود
اين کار قلندري به سامان نشود
يک ذره زحد خويش بيرون نشود
يک بنده حقيقة مسلمان نشود
آن فقر که مصطفي بر آن فخر آورد
این پست را در فیس بوک به اشتراک بگذارید
این پست را در توئیتر به اشتراک بگذارید
بلوک پایین