صفحه اصلی نقشه سایت خوراک
تبلیغات
تبلیغات شما
محصول پرفروش فروشگاه
Title
عنوان محصول
قیمت : ...
خرید پستی
توضیحات محصول
برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 1 مراجعه کنید.
تبلیغات شما
تبلیغات شما
شعر هم اندیشه سروده مهدی سهیلیقالب شعری بحر طویلسلام علیک، ای نسیم صبا از اوحدی مراغه ایشعر من و تو از محمد امین ناجیبیوگرافی حافظ شیرازیشعر تمام انتظار سروده علی رضا قزوهشعر «دریاچه»از  آلفونس دولامارتینشعر «  به بخشندگان توانگر   » از والت ویتمنانتخاب سوپی | اُ. هنری | زرین بختیاری‌زادهشعر لعنت سروده سیمین بهبهانی
بلوک راست
موضوعات
  • شاعران نامی
  • شاعران کلاسیک
  • شاعران جهان
  • نویسندگان ایرانی
  • نویسندگان جهان
  • داستان
  • شعر
  • زندگینامه
  • مصاحبه
  • کتاب
  • گالری تصاویر
  • نقاشی
  • آموزش
  • اخبار
  • آمار
    ● آمار مطالب کل مطالب : 416 کل نظرات : 273 ● آمار کاربران افراد آنلاین : 28 تعداد اعضا : 448 ● آمار بازدید بازدید امروز : 501 بازدید دیروز : 121 بازدید کننده ارمزو : 311 بازدید کننده دیروز : 83 گوگل امروز : 2 گوگل دیروز : 6 بازدید هفته : 501 بازدید ماه : 2,709 بازدید سال : 91,386 بازدید کلی : 1,489,091 ● اطلاعات شما آی پی : 3.135.201.49 مروگر : Safari 5.1 سیستم عامل :
    آرشیو
    لینک های روزانه
    نویسندگان
    لینک های دوستان

    Image
    قیمت
    خرید پستی

    برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.

    بلوک وسط

    آخرین ارسالی های انجمن

    عنوان پاسخ بازدید توسط
    بیاین مشاعره 23 4627 hadiramesh1376
    من امینم شمام خودتونو معرفی کنین 13 3931 saye
    بیوگرافی سهراب سپهری 1 5385 arezootam
    داستان های طنز 7 3352 guis
    دانلود دیوان حافظ و گلاستان سعدی 1 2021 dorkman
    زوال 0 1300 akmin91
    جدید ترین آیا میدانید 91 0 2370 editor
    1 اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی شیرازی 1 1614 mrbavandpoor
    توانایی زبان فارسی در معادل‌سازی 0 1520 editor
    زاویه دید در داستان 0 1719 editor
    «بچه‌های بدشانس» دوباره به نمايشگاه می‌آيند 0 1186 editor
    نگاهي به مجموعه داستان «روياي مادرم» 0 1313 editor
    25 فروردین روز بزرگداشت عطار نیشابوری 0 1236 editor
    بیوگرافی ناصرخسرو حارث قبادیانی 0 1530 editor
    بیوگرافی دکتر محمد علی اسلامی ندوشن 0 2486 editor
    بیوگرافی دکتر محمد معین 0 1298 editor
    آموزش قالب شعری قصیده 0 1420 editor
    بیوگرافی مرتضی کاتوزیان 0 1435 editor
    بیوگرافی جمشید هاشم پور 0 1344 editor
    الفبای قصه نویسی 0 1219 editor
    شعر خلیج همیشه فارس 0 1748 editor
    بیوگرافی زهرا اسدی 0 1623 editor
    بیوگرافی آنتوان چخوف 0 1158 editor
    بیوگرافی فرشته ساری 0 1232 editor
    بیوگرافی صادق هدایت 0 1504 editor
    بیوگرافی خیام نیشابوری 0 1334 editor
    داستان های کوتاه کوتاه 2 2130 editor
    بیوگرافی حافظ شیرازی 0 2480 editor
    زندگینامه مرحوم قیصر امین پور 0 10327 editor
    بیوگرافی فروغ فرخزاد 0 3180 editor

    داستان مسابقهی گندهترین مردها

    admin
    4:42
    بازدید : 740

    مسابقه ی گندهترین مردها

     

    نویسنده: لوییز اردریک

    مترجم: محمدحسن فرازمند

     

     

    مادربزرگ ایگناتیا تعریف میکرد: عاشق مردی بودم به اسم کاتبرت. وای، از آن مردها بود که واقعن میتوانند بخورند. می‌توانست بنشیند پشت میز و جلوش یک ران گوزن، یک مرغ کامل، دو یا سه تا گلوی نان، یا یک سطل پر از ترب و شش تا ذرت، یا یک گونی هویج خام بگذارند. در کل زیاد میخورد، بعد میرفت و روی زمین کار میکرد. خیلی گنده بود، اما ماهیچههاش مثل سنگ سفت بود، نه که چاقالو باشد. من را برمیداشت و مینشاند روی پاهاش و اذیتم میکرد. به من میگفت :"حیوون کوچولوی من". قرار بود با کاتبرت ازدواج کنم اما هردفعه چون خواهرهاش پُرِش میکردند، تاریخ ازدواجمان میافتاد عقب. بهش گفته بودند که من دنبال پولش هستم، که من زمینهاش را میخواهم، تازه، گفته بودند که من با شیطان خوابیده‌ام. که فقط همین آخریش راست بود.

    کشیشمان گفته بود: هرکدام از ما دوتا فرشته داریم: یکی فرشتهی محافظ و فرشتهی دیگر فرشتهی گمراهی ماست٬ و گفته بود: فرشتهی دومی سعی میکند خودش را به جای اولی جا بزند. اینطور بود که فهمیدم توی دامش افتاده‌ا‌م. یک مرد آبی شب‌ها توی خوابم به دیدن من می‌آمد – نیم تنهی آبی، پیرهن آبی، کروات آبی، کفشهای آبی، اما کلاه نداشت. موها و چشمهاش سیاه بود. پوست نرمش قهوهایِ پوست تخم مرغی بود و هیچ لک و پک هم نداشت. تمام لباسهای آبیش را در میآورد و میانداخت پایین پای من. حتا آلت لذتش هم – به من نخند – انگار که توی جوهر خوشرنگی فرورفته باشد، آبی بود و سرش همرنگ نیمه شب بود. من قربان صدقهاش میرفتم و بعد، تمام شب کنارش میخوابیدم. می‌فهمی که چه می‌گویم. صبح، وقت بیدار شدن به خاطر کارهایی که در طول شب کرده بودم، مثل مریضها بودم، اما شب بعد، دوباره همان ماجرا اتفاق میافتاد. نمیتوانستم جلوش را بگیرم، شیرینترین حرفها را به من میزد، انگار که یک فرشتهی مهربان بود. اما هرچه که انجام میداد مثل جادوی سیاهی بر من مینشست.

    حالا، من از تو میپرسم، چهطور بود که خواهرهای کاتبرت از سر و شکل رویای من خبر داشتند؟ وقتی کاتبرت به من گفت که خواهرهاش این داستان را تعریف کرده‌ا‌ند، که همه‌اش راجع به من و شیطان بود، فقط خندید. کاتبرت بیشتر نگران اینبود که شاید من به آن هشتاد جریب زمین کاشته و نکاشتهاش چشم داشته باشم، یا به پولی که توی بانک کنار گذاشته. آنقدر به مرد آبی که خواهرهاش تعریف کرده بودند خندید، که به رعشه افتاد، و اصلن متوجه نشد که وقتی من قضیه را شنیدم چهطور سرخ و سفید شدم و روی پاهام وا رفتم. زیاد طول نکشید تا فهمیدم که تنها راهی که خواهرهای کاتبرت ممکن بود چیزی راجع به شیطان من بدانند، خودش بود که وقتی به دیدن‌شان می‌رفت، از من هم برای‌شان می‌گفت.

    عصبانی شدم و از حسادت نقشهای کشیدم تا انتقام بگیرم. تصمیم گرفتم بکشمش، اگرچه نمیدانستم چهطور میشود مردی را نابود کرد که فقط توی خیال وجود دارد و هیچ چیزش مادی نیست. بعد، این فکر به سرم زد که من باید وسیلهی قتلش را خواب ببینم. باید یک چاقوی جلا خورده و تیز را با تمام جزئیاتش توی ذهنم میآوردم.

    هر شب خواب چاقویی را زیر بالشم میدیدم. شکل و وزن چاقو را توی خواب میدیدم، خواب دستهی چوبی سیاه‌اش، خواب تیزیاش، خواب نور سفیدی که روی نوک چاقو میدرخشید. میدیدم که چاقو چهطور دستهام را پر میکرد و میدیدم که چهطور بین دندههای فرشتهی گمراهیام خواهد نشست. همهی اینها را به طوری تمام و کمال توی خواب دیدم که، وقتی زمانش رسید، دست بردم زیر بالش، اسلحهای که درست و حسابی خواب دیده بودم را پیدا کردم – این خاطرهی خوابی بود که دیده بودم، خوابی با یک خواب تویش. اما آنطور مرگ مهیبی که فکرش را کرده بودم با آن بمیرد را نمیشد در خواب دید. خیس اشک، انگار که قلبم کنده شده بود، از خواب پریدم. تمام صبح، که می‌خواستم برای یک روز خوب و پر از شادی آماده شوم، توی دام کابوس بودم. قرار شد جشنی توی کلیسا برپا شود و کشیش خطبهی اول ازدواج من و کاتبرت را بخواند.

    آن روز مثل بید میلرزیدم، مادرم گفت که رنگ به رو نداشتم. اما شش تا کیک پختم که سه تایش برای کاتبرت بود. او در مسابقهی "گنده ترین مردها" شرکت میکرد. هر سال قوی هیکلترین مردها برای مسابقه به صف میشدند. مسابقه‌ی خندهدار و پرابهت‌شان، همیشه خوشترین لحظات روز به حساب می‌آمد. در آخر مسابقه، برنده کیک‌اش را انتخاب می‌کرد و یک مدال مقدس رُبان‌دار می‌گرفت – حضرت یهودا، کریستوفر قدیس، یا ترسای گلهای کوچک. همینطور که با ارابهمان به سمت ناحیهی کلیسا میراندیم، سرم از خوشحالی گیج میرفت. شیطان را کشته بودم و به زودی با کاتبرت ازدواج میکردم. خواهرهای کاتبرت حتمن از گم شدن دیوشان تعجب کرده بودند. اما هرگز نفهمیدند، من کسی بودم که کشتمش.

    یک دفعه شوکه شدم. همین که مردها تا ته زمین مسابقه توی یک صف طولانی ایستادند، درست همان موقع که ما مشغول تماشا بودیم، مردها را به هم نشان میدادیم و سر برنده شدن این یکی یا آن یکی شرط میبستیم، یک مرد مو سیاه، با نیمتنهی آبی، پیرهن آبی، کروات آبی و کفشهای آبی، وارد گروهشان شد، و تنها، خیلی خیلی بزرگتر از آن چیزی بود که توی رویا دیده بودم. او هم با بقیهی مردها توی صف ایستاد. نمی‌دانم چشم‌های من گشادتر شده بود یا چشمهای خواهرهای کاتبرت، و فک کدام‌مان بیشتر کش آمده بود، ولی من تنها کسی بودم که، با کشتن شیطان در یک رویا، او را به زندگی آورده بودم، و اینجا، او داشت با کاتبرت برای جایزهی مسابقه رقابت میکرد.

    به نظر حال خوشی نداشت، همین که شروع به دویدن کردند، نگاه کردم. انگار که گلویش را فشرده باشند خاکستری شده بود و پف کرده بود، رنگ پوستش به سبز میزد و وقت دویدن یک دستش را جلوی سینهاش نگه داشته بود. وقتی از جلوی من گذشت، رو به من کرد و برق چشم‌های قرمز و دریده‌اش که به من افتاد، نزدیک بود جیغ بکشم. با چشم‌های خودم دیدم که دهانش باز بود و پر از خون سیاه. او و کاتبرت شانه به شانهی هم میدویدند، چند قدمی جلوتر از بقیه بودند، و من شاهد بودم که شیطان چهطور به شوهر آینده‌ام، که از خشم مثل یک گوزن نرِ چموش میدوید و جست میزد که جلوتر بزند، متلک میگفت و دستش میانداخت.

    وقتی که مسابقه تمام شد، دو مرد همین طور بیحرکت، کنار خط پایان مسابقه افتاده بودند. یکیشان کاتبرت بود که از پارهگی قلب مرده بود. و مردم میگفتند که مردِ دوم، در تمام طول مسابقه مرده بوده است. وقتی آنها نیمتنهی آبیاش را باز کردند، یک چاقوی دسته سیاه دیدند، که تا دسته لابه لای دندههایش نشسته بود.

    مادربزرگ ایگناتیا گفت: بعد از آن، من با مردی ازدواج کردم که یک ذره هم زور توی بازوهاش نبود. مردی که حال‌اش از رنگ آبی بههم میخورد و هرگز آبی نپوشید. مردی که خواهرهاش دوستم داشتند. پنجاه و هفت سال با او زندگی نکردم، که کردم. هشت تا بچه به دنیا آوردم و بیستتا هم به فرزند خواندهگی گرفتیم. هرجور حیوانی که فکرش را بکنی پرورش ندادیم، که دادیم. ذرت و جو کاشتیم و روی هر تپهای که پیدا کردیم، سیب زمینی کاشتیم و برنج وحشی درو کردیم. و هروقت که دلمان خواست، از روی ایوان پشتی آهوی کوهی شکار کردیم. و بله، تا حالا هم که به بچههامان خوب رسیدیم، نرسیدیم؟

     

    انتشار: ٣ نوامبر ٢٠٠٨ / مجله‌ی نیویورکر

    منبع: www.jenopari.com

    مطالب مرتبط
    باد ، باد خرداد | جواد پويان
    ماجراي مضحك آبي‌پوشان, نوشته تيه‌ري ژونكه , ترجمه احمد پرهيزي
    کاش اسمم آیدا بود | مریم یوشی زاده
    داستان نبش قبر؛ از محمد بهارلو
    داستان یك خاله‌ی بیچاره: ‌هاروكی موراكامی‌
    داستان قارچ در جنگل (ایتالو کالوینو )
    گراکوس شکارگر داستانی از فرانتس کافکا
    پاکت ها داستانی از ریموند کارور
    داستان بی‌ریشه
    داستان من و احمد میرعلایی و قهقه خنده-اکبر سردوزامی
    ارسال دیدگاه
    کد امنیتی رفرش
    بلوک پایین
    نرم افزار





















    تبلیغات
    بلوک چپ
    ورود به سایت
    رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضویت
    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد
    آخرین مطالب ارسالی سایت
    مطالب محبوب
    مطالب تصادفی
    بلوک چپ
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS