برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
سرهای بُريده بر عرشههای آب
روئيدنِ رطيل در خوشههای گندم
چلچلههای سوخته بر کرانههای قير.
خبر میرسد
دريا آتش گرفته است.
سيلابِ ماسههای رياض
هجومِ هند
سقوطِ بُرجِ اَسَد
رستاخيزِ مُردگانِ چِچِن
مراثی مسکو، مزارهای مَنهَتن،
خبر میرسد
مورانِ بَعلِ زَبوب
تمامی کشمير و کرانههای چين را بلعيدهاند.
رمبو، عَدَن، اروپا
کمُون، ستاره، صليبِ شکسته، شب.
عبورِ اقيانوسِ تيغ و نمک
از خوابِ اورشليم،
و آوازهای عجيبِ جادوگرِ بزرگ
بر جنازهی رسولانِ نینوا.
تماشا کنيد
در کتابسوزانِ اين هزاره،
کلمات از وحشتِ تکلمِ شيئی
به بینامیِ نخستينِ خويش باز میگردند!
و دريا، و گرگ،
و نفت، ناروا، گريوه، دروغ،
و احتمال، تاريکی، ترور ...!
و باد
آخرين خبرچينِ خستهی بنلادن،
که از خارزارِ خشاب و خشخاش میآيد وُ
از تلاوتِ هزارهی انتحار میگذرد.
از بغداد خبر میرسد
بارانِ مار و غبار موريانه میبارد هنوز،
و گرگ
دو تا گرگِ گرسنه
که از سهراهیِ دروازهدولت
به جانبِ ما میآيند،
میآيند سمتِ خيابانِ شريعتی میپيچند،
میروند رو به راهِ کوهِ بزرگ.
در بازخوانیِ خوابهای مُردگان
اشتباهِ عجيبی رُخ داده است.
خُنياگرِ خاموشِ اين روايتِ مخفی میدانست
در آخرين پردهی اين بازی بزرگ چه میگذرد،
اما هرگز از آوازهای مرموزِ آخرالزمان
با ما سخن نگفت.
آن روز
پيادهروها
پوشيده از پوتينهای کهنه بود
بوی خاکسترِ کتاب و خردلِ تازه میآمد
شهر خلوت بود
کاهنان به کنيسهی نَبوکَدِ نصر رفته بودند.
تانکها، طيارهها، راهها، مردمان،
گورستانِ گهوارهها
زوزههای گرگ
گنجشکهای ناتمام،
و مُردگانِ جُلبکپوشِ پنجشنبهها
در شمارشِ بیپايانِ گورکنانِ پير.
گفتم گرگ،
دو تا گرگِ گرسنه
از سهراهیِ دروازهدولت
پيچيده بودند سمت شريعتی
داشتند رو به کوه میرفتند.
يک عده
مشغولِ خواندنِ نمازِ وحشت بودند،
عدهای ديگر
به هوای نان و مَرهَم و چاقو
به چراغهای روشنِ دريا دشنام میدادند،
همهمهی باد
پُر از وحشتِ وزيدن بود.
گرگها
پايينتر از پلِ سيدخندان
زبالهدانیِ بزرگِ شهرداری را بو میکردند،
خالی بود
زبالهدزدهای سحرگاهِ سگ
پايتختِ پشيمانشدگان را شُسته بودند.
آنسوتر
زنانی باردار از سرزمينِ آناباز
بر مردگانِ بیگورِ خويش مويه میکردند،
و بعد
بارانِ بُرادههای عنکبوت،
و بعد
بابِلِ بینبی،
و بعد
جنازهی جهان بود
که بر دوشِ مورچگانِ گرسنه
به جانبِ گورگاهِ گوانتانامو میرفت.
گريه نکن حِزقيالِ نبی
امروز
پيش از سقوطِ بُرجالبَراجنه،
ملاعمر
به تنگههای تورابورا خواهد رسيد.
و دلهره، و مور،
دريا، دماوند، اَژیدهاک،
و ذهنِ علف
که در بارشِ ريزههای ذغال میزاييد،
و تکه ابری تاريک
و تلفظِ لهجهی نمک،
جراحتِ مزمنِ همخوابگی،
هياهوی جغد وُ
حضور جن،
و جادههايی جنازهپوش
تا انتهای جهان.
گرسنگی چيز خوبی نيست
جنگ ... چيز خوبی نيست.
حالا هر دو گرگِ گرسنه
از حوالیِ گورستانِ هفتم گذشته بودند،
داشتند رو به کوه میرفتند.
بالاتر از ويرانههای پُل
کودکی با پایِ مصنوعیاش در دست
دماوندِ دوردست را
نشاناشان دادهبود.
بو میآمد
بویِ اورادِ آل
بوی اورانيوم
بوی ادرارِ مُردگان میآمد.
عدهای سياهپوش
از راهِ ری
به جانبِ تجريشِ تشنه میرفتند.
جادوگر بزرگ
هنوز هم در غيابِ گُلِ سرخ
از گهوارههای بیراهِ نيل سخن میگفت.
راهِ خاوران از دريا دور بود،
راویِ سهچشم
با عُمرِ توراتیاش بلند،
رو به همهمهی باد
به رسولانِ خستهی خاورميانه دشنام میداد.
آسمان ... آبستنِ تَراخُم و تاول بود،
و ما
بازماندگانِ هزارهی حوصله
هر کدام با تکهای از تنفسِ نور
از قتل عامِ بیدليلِ دريا گذشته بوديم.
سپيدهدم
داشت دنيا را روشن میکرد،
هر دو گرگِ گرسنه
در مخروبههای آخرين بارگاهِ ساسانی
پیِ تولههای گمشدهی خود میگشتند،
و شهر
تمامِ شهر
پُر از لاشهی سربازانی بود
که از ماوراء بحار
برای چيدنِ گُل سرخ آمده بودند:
تهران، حلبچه، بغداد، کابل،
و کلماتی کهنسال
که از خوابِ قابيلِ گرسنه برمیخاستند،
تا بر آخرين صخرهی جهان بنويسند:
آدمی و گرگ
آدمی و گرگ
آدمی و گرگ ...!