برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
مشت زن حرفه ای نویسنده: ارنست همینگوی برگردان: شاهین بازیل نیک بلند شد. چیزیاش نشده بود. به چراغهای آخرین واگن قطار که روی خط آهن قوسی را میپیمود و از دید خارج میشد، نگاه کرد. دو طرف خط آهن آب بود و بعد از آب، مرداب پوشیده از کاجهای سیاه. زانویش را لمس کرد. شلوارش پاره شده بود و پوست روی زانویش ورآمده بود. دستهایش خراشیده شده و زیر ناخنهایش پر از دانههای ماسه و خرده چوبهای نیم سوخته بود. به آنطرف ریلها رفت، از شیب کوتاه پایین آمد و به آب رسید و دستهایش را شست. آنها را به دقت در آب سرد شست و کثافت را از زیر ناخنهایش بیرون آورد و بعد چمباتمه زد و زانویش را آب کشید. ....
روزی پادشاهی مریض شد. گفت: «نصفِ قلمرو پادشاهیام را به کسی میدهم که بتواند معالجهام بکند.» تمامِ آدمهای دانا دور هم جمع شدند تا ببینند چهطورمیشود شاه را معالجه کرد، اما هیچیک ندانست. تنها یکی از مردانِ دانا گفت که فکر میکند میتواند شاه را معالجه کند. - اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید، و تن شاه کنید شاه معالجه میشود. شاه پیکهایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آنها در سرتاسرِ مملکت سفر کردند اما نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملاً راضی باشد: آنکه ثروتمند بود مریض بود، آنکه سالم بود فقیر بود یا اگر ثروتمند و تندرست بود زنِ بدی داشت، یا اگر بچه داشت بچههایش بد بودند. هر آدمی چیزی داشت که از آن شکایت کند. بالاخره آخرهای یک شب، پسر شاه از کنارِ یک کلبه کوچک فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد میگوید: «حالا شکر خدا، کارم را تمام کردهام، سیر و پر غذا خوردهام و میتوانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیزِ دیگری میتوانم بخواهم؟» پسرِ شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هرچقدر بخواهد بدهند. پیکها برای بیرون آوردنِ پیراهنِ مرد توی کلبه رفتند، اما مردِ خوشبخت آنقدر فقیر بود که پیراهن نداشت.
همین چند روز پیش، پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسویه حساب كنم .
به او گفتم:بنشینید میدانم كه دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق كردیم كه ماهی سیروبل به شما بدهم این طور نیست؟
- چهل روبل .
- نه من یادداشت كردهام، من همیشه به پرستار بچههایم سی روبل میدهم. حالا به من توجه كنید.
شما دو ماه برای من كار كردید.
- دو ماه و پنج روز
- دقیقاً دو ماه، من یادداشت كردهام. كه میشود شصت روبل. البته باید نُه تا یكشنبه از آن كسر كرد. همان طور كه میدانید یكشنبهها مواظب "كولیا" نبودید و برای قدم زدن بیرون میرفتید. سه تعطیلی . . . "یولیا واسیلی اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چینهای لباسش بازی میكرد ولی صدایش درنمیآمد.
- سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را میگذاریم كنار. "كولیا" چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نكردید و فقط مواظب "وانیا" بودید فقط "وانیا" و دیگر این كه سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچهها باشید.
دوازده و هفت میشود نوزده. تفریق كنید. آن مرخصیها ؛ آهان، چهل و یك روبل، درسته؟
چشم چپ "یولیا واسیلی اِونا" قرمز و پر از اشك شده بود. چانهاش میلرزید. شروع كرد به سرفه كردنهای عصبی. دماغش را پاك كرد و چیزی نگفت.
- و بعد، نزدیك سال نو شما یك فنجان و نعلبكی شكستید. دو روبل كسر كنید .
فنجان قدیمیتر از این حرفها بود، ارثیه بود، امّا كاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حسابها رسیدگی كنیم.
موارد دیگر: بخاطر بیمبالاتی شما "كولیا" از یك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. 10 تا كسر كنید. همچنین بیتوجهیتان
باعث شد كه كلفت خانه با كفشهای "وانیا" فرار كند شما میبایست چشمهایتان را خوب باز میكردید. برای این كار مواجب خوبی میگیرید.
پس پنج تا دیگر كم میكنیم.
در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید...
" یولیا واسیلی اِونا" نجواكنان گفت: من نگرفتم.
- امّا من یادداشت كردهام .
- خیلی خوب شما، شاید?
- از چهل ویك بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی میماند. چشمهایش پر از اشك شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق میدرخشید. طفلك بیچاره !
- من فقط مقدار كمی گرفتم . در حالی كه صدایش میلرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر.
- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به كنار، میكنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سهتا، سهتا، سهتا . . . یكی و یكی.
- یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
- به آهستگی گفت: متشكّرم!
- جا خوردم، در حالی كه سخت عصبانی شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
- پرسیدم: چرا گفتی متشكرم؟
- به خاطر پول.
- یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت كلاه میگذارم؟ دارم پولت را میخورم؟ تنها چیزی میتوانی بگویی این است كه متشكّرم؟
- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
- آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه میزدم، یك حقهی كثیف حالا من به شما هشتاد روبل میدهم. همشان این جا توی پاكت برای شما مرتب چیده شده.
ممكن است كسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟
ممكن است كسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد كه یعنی بله، ممكن است.
بخاطر بازی بیرحمانهای كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را كه برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشكرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم:
در چنین دنیایی چقدر راحت میشود زورگو بود...